نوشته شده توسط : رضا

روي‌ زمين‌ اسفالت‌ شدة‌ فرودگاه‌ ناسو مردي‌ جوان‌ و لاغر وخوش‌ لباس‌ ايستاد بود.وقتي‌ با شاه‌ و ملكه‌ روبرو شد،با ادب‌ كرنش‌ كرد.نام‌ اين‌ شخص‌ رابرت‌ آرمائو بود و از اين‌تاريخ‌ به‌ بعد از نزديك‌ وحتي‌ بطور خودماني‌ درگير تحولات‌ درام‌ تبعيد شاه‌ شد.او ازبعضي‌ جهات‌ بخوبي‌ مجهز بود،زيرا از مدتها پيش‌ بخشي‌ از يك‌ امپراتوري‌ ديگر بشمارمي‌رفت‌:امپراطوري‌ راكفلرها.

راكفلر نيز مانند شاه‌ افكار دور ودراز در سر داشت‌.هردوي‌ آنها بي‌ اندازه‌ درموردكشورهايشان‌ و خودشان‌ بلند پرواز بودند.هردو زنهايشان‌ راطلاق‌ داده‌ بودند و مجدداازدواج‌ كرده‌ بودند.هيچ‌ يك‌ دوست‌ صميمي‌ نداشتند ولي‌ هردو هنري‌ كيسينجر رامي‌ستودند.

در اين‌مرحله‌ چنين‌ مي‌نمود كه‌ ملكه‌ بيش‌ از همه‌ رنج‌ مي‌برد.او پشت‌ سرهم‌ سيگارمي‌كشيد و ترسيده‌ و درمانده‌ بود.روزنامه‌ نگاران‌ را از او و شاه‌ دور نگاه‌ مي‌داشتند.امادرهمين‌ هنگام‌ بايكي‌ از خبرنگاران‌ "پاري‌ ماچ‌"كه‌ از سالهاپيش‌ مي‌شناخت‌ ودر همه‌ جادرتبعيد آنهارا دنبال‌ مي‌كرد مصاحبه‌ كرد.

در اين‌ احوال‌ ملكه‌ باخبر شده‌ بود كه‌ او ومادرش‌ واشرف‌ در تهران‌ محكوم‌ به‌ مرگ‌شده‌اند و حتي‌ از دولتهاي‌ خارجي‌ تقاضا شده‌ كه‌ نه‌ تنها قاتلين‌ را بازداشت‌ ياتبعيد نكنندبلكه‌ به‌ آنها كمك‌ نمايند.

در مراكش‌ ملكه‌ رفته‌ رفته‌ پي‌ برد كه‌ دوستان‌ سابقشان‌ ديگر خواهان‌ آنها نيستند.از نظربسياري‌ از كشورها ايران‌ همچنان‌ ايران‌ بود و ديگربا شاه‌ يكسان‌ دانسته‌ نمي‌شد.وايران‌بقدري‌ نيرومند بود كه‌ نمي‌شد آن‌ رارنجاند.رؤساي‌ كشورهايي‌ كه‌ سابقا با آنها روبوسي‌كرده‌ بودند اكنون‌ علنا محكومشان‌ مي‌ساختند.فرح‌ اين‌ موضوع‌ رابا سرخوردگي‌ زياد تلقي‌مي‌كرد.بعدها فرح‌ گفت‌ كه‌ اين‌ قسمت‌ از تبعيد براي‌ او و شاه‌ بدترين‌ قسمتها بوده‌ است‌.اوويلاي‌ كراسبي‌ رابسيار كوچك‌ و نمور و خفقان‌ آور يافته‌ بود.حتي‌ سگها اجازه‌ نداشتند ازويلا خارج‌ شوند.

و اين‌ معياري‌ بود كه‌ نشان‌ مي‌داد آنها درظرف‌ چند هفته‌ چقدر ناتوان‌ شده‌اند.

 

 

 

 

 

 

فصل‌ نهم‌ (سوداگران‌ خواب‌ و خيال‌)

 

در 7 آوريل‌ 1979 هنري‌ كيسينجر به‌ زبيگنيو برژژينسكي‌ تلفن‌ كرد تا نظريات‌ خود را به‌او درميان‌ بگذارد.بعدها برژژينسكي‌ در دفتر خاطراتش‌ نوشت‌ كه‌ آن‌ روز كيسينجر"باسخنان‌ درشت‌ وشديداللحن‌ از اينكه‌ دستگاه‌ حكومتي‌ در صدور اجازة‌ ورود شاه‌ به‌ايالات‌متحده‌

قصور ورزيده‌ است‌ او را به‌ باد ملامت‌ گرفت‌."

كيسينجر علنا استدلال‌ مي‌كرد كه‌ ايالات‌ متحده‌ مي‌بايست‌ پشتيباني‌ محكم‌تري‌ از شاه‌در برابر نيروهاي‌ انقلابي‌ بنمايد.كيسينجر همچنين‌ استدلال‌ مي‌كرد كه‌ اگر با شاه‌ دراين‌ساعات‌ بدبختي‌ و نيازمندي‌ خوب‌ رفتار نشود،ساير فرمانروايان‌ منطقه‌ از اعتماد به‌ ايالات‌متحد دلسرد خواهند شد.

ساواك‌،سازمان‌ اطلاعات‌ و امنيت‌ كشور،در سال‌ 1957 تأسيس‌ شد.به‌ اصطلاح‌امريكايي‌،قرار بود ساواك‌ آميزه‌اي‌ از سازمان‌ سيا و FBI و سازمان‌ امنيت‌ ملي‌باشد.اختيارات‌ آن‌ نظير سازمانهايي‌ كه‌ در زمان‌ داريوش‌ به‌ عنوان‌"چشم‌ و گوش‌شاه‌"خدمت‌ مي‌كردند،بسيار وسيع‌ بود.

نخستين‌ رئيس‌ ساواك‌ سپهبد تيموربختيار بود كه‌ به‌ سنگدلي‌ و لذت‌ بردن‌ از زجردادن‌ديگران‌ شهرت‌ داشت‌.در 1958 از واشينگتن‌ ديدار كرد و از سازمان‌ سيا خواست‌ تادر قيام‌عليه‌ شاه‌ به‌ او كمك‌ كنند.سازمان‌ سيا شاه‌ را در جريان‌ خيانت‌ رئيس‌ پليس‌ مخفي‌ اش‌گذاشت‌.شاه‌ تا1961 كه‌ بختيار تظاهراتي‌ عليه‌ اصلاحات‌ او ترتيب‌ دادصبر كرد و سپس‌ اورابركناركرد.

در اواخر دهة‌50 و اوائل‌ دهة‌60 ساواك‌ فعاليت‌ خود رابه‌ تعقيب‌ و ترساندن‌ و گاهي‌بازداشت‌ كردن‌ كساني‌ كه‌ با مصدق‌ وجبهة‌ملي‌ يا حزب‌ غير قانوني‌ توده‌ در ارتباط‌ بودندمتمركز كرد.

هر يك‌ از سفارتخانه‌هاي‌ ايران‌ درخارج‌ مأموران‌ ساواك‌ خود راداشت‌.گمان‌ مي‌رفت‌اغلب‌ گروه‌هاي‌ دانشجويي‌ در داخل‌ و خارج‌ كشور دست‌ كم‌ يك‌ خبرچين‌ ساواك‌ درميان‌اعضاي‌ خود داشته‌ باشند.

 

 

 

 

 

 

فصل‌ دهم‌(مادة‌ شريف‌)

 

چندي‌ نگذشت‌ كه‌ زندگي‌ درباهاما براي‌ شاه‌ و همراهانش‌ تقريبا غير قابل‌ تحمل‌شد.شاه‌ احساس‌ بيماري‌ مي‌كرد و پزشكان‌ مخصوص‌ او هم‌ از درمان‌ او عاجز شده‌ بودند.

در تهران‌ حجت‌ الاسلام‌ صادق‌ خلخالي‌ حاكم‌ شرع‌ اعلام‌ كرد كه‌ شاه‌ و اعضاي‌خانواده‌اش‌ محكوم‌ به‌ مرگ‌ شده‌اند و هركس‌ آنها رابه‌ قتل‌ برساند دستور دادگاه‌ رااجراكرده‌ است‌.چندي‌ بعد خلخالي‌ اعلام‌ داشت‌ كه‌ جوخه‌اي‌ از مردان‌ مسلح‌ را به‌ تعقيب‌شاه‌ فرستاده‌ است‌.علاوه‌ برآن‌ براي‌ كسي‌ كه‌ شاه‌ رابكشد 70 هزار دلار جايزه‌ تعيين‌كرد.خلخالي‌ گفت‌ كه‌ فرح‌ و اشرف‌ نيز در ليست‌ ضربت‌ او قرار دارند ولي‌ اگر آنها شاه‌ رابكشند از مجازات‌ معاف‌ خواهند شدو افزود:اگر فرح‌ شاه‌ را بكشد نه‌ فقط‌ جايزه‌ رادريافت‌ خواهد كرد بلكه‌ مورد عفو قرار خواهد گرفت‌ و خواهد توانست‌ به‌ ايران‌ برگردد."

نفت‌ در تاريخ‌ معاصر ايران‌ نقش‌ خون‌ در بدن‌ انسان‌ را ايفا مي‌كرد.در واقع‌ همانطور كه‌طلا باعث‌ بدبختي‌ شاه‌ ميداس‌ گرديد،نفت‌ نيز بلاي‌ شاه‌ ايران‌ شد.

اوپك‌،سازمان‌ كشورهاي‌ توليد كنندة‌ نفت‌ - در1960 تأسيس‌ شد و درآغاز شاه‌مي‌ترسيد كه‌ مبادا"ابزار امپرياليسم‌ اعراب‌- باشد.شاه‌ در سالهاي‌ 1966 و 1968كنسرسيوم‌ را وادار كرد كه‌ نرخ‌ توليد خود را درمورد ايران‌ افزايش‌ دهد.شاه‌ هشدار داده‌بودكه‌ اگر با نظرياتش‌ موافقت‌ نكنند مناطق‌ نفت‌ خيز را تصرف‌ خواهد كرد.

جنگ‌ اكتبر درسال‌ 1973 براي‌ نخستين‌ بار قدرت‌ كارتل‌ نفت‌ و شاه‌ را به‌ جهانيان‌ نشان‌داد.

اعراب‌ صدور نفت‌ را تحريم‌ كردند ولي‌ شاه‌ بررغم‌ فشارهايي‌ كه‌ بر او وارد مي‌شد به‌ارسال‌ نفت‌ به‌ امريكا متحد اصلي‌،اسرائيل‌ ادامه‌ داد.شاه‌ باوجود دوستي‌ كه‌ باسادات‌داشت‌،موجوديت‌ اسرائيل‌ را براي‌ منطقه‌ لازم‌ مي‌دانست‌.

پس‌ از انكه‌ جنگ‌ به‌ پايان‌ رسيد،شاه‌ اعلام‌ داشت‌ كه‌ اكنون‌ شركت‌ ملي‌ نفت‌ ايران‌كنترل‌ توليد را از كنسرسيوم‌ تحويل‌ مي‌گيرد.از يك‌ جهت‌ او سرانجام‌ آرزوي‌ مصدق‌ راعملي‌ ساخت‌.

موضع‌ شاه‌  ساده‌ و منطقي‌ بود،نفت‌ يك‌ "مادة‌ شريف‌"بود.

از سرازير شدن‌ پول‌ نفت‌ به‌ ايران‌ هيچكس‌ بيشتر از فروشندگان‌ اسلحه‌ در غرب‌استفاده‌ نكردند.و با اين‌ افزايش‌ قيمت‌ تعداد بيگانگان‌ در كشور زياد شد و حقوقي‌ براي‌آنها در نظر گرفته‌ شدكه‌ آيت‌ الله‌ خميني‌ بااين‌ حقوق‌ برون‌ مرزي‌ به‌ نظاميان‌ امريكايي‌درايران‌ مخالف‌ بود.رفتار آنان‌ بسياري‌ از ايرانيان‌ را به‌ همان‌ اندازه‌ خشمگين‌ مي‌ساخت‌ كه‌

حمايت‌ بي‌ چون‌ و چراي‌ واشينگتن‌ از شاه‌.

جيمز شلزينگر نيز كه‌ در 1973 وزير دفاع‌ امريكا شد،نسبت‌ به‌ شاه‌ مشكوك‌ بود.او ازفضاي‌ فاسد وبي‌ بندوباري‌ كه‌ در تهران‌ حكمفرما بود احساس‌ خطر كرده‌ و كوشيد بود درروند تأمين‌ خواسته‌هاي‌ شاه‌ نظم‌ و ترتيبي‌ ايجاد كند.و پيشنهاد كرد كه‌ در اعطاي‌ اسلحه‌ به‌شاه‌ تجديد نظري‌ صورت‌ گيرد ولي‌ كيسينجر باعث‌ شد اين‌ پيشنهاد در دستگاه‌ اداري‌ دفن‌شود.

در سال‌ 1975 اقتصاد كشور رفته‌ رفته‌ از كنترل‌ خارج‌ مي‌شد.سفارش‌ دو هزار كاميون‌براي‌ كمك‌ به‌ حمل‌ واردات‌ جديد داده‌ شد.ولي‌ رانندة‌ كافي‌ وجود نداشت‌.رانندگان‌كره‌اي‌ و پاكستاني‌ را به‌ ايران‌ مي‌آوردند ولي‌ آنها بعد از چندي‌ به‌ كشورشان‌ بازمي‌ كشتندوكاميونها مانند بسياري‌ از كالاها در بندرگاههاماندو پوسيد.

از نظر نيروي‌ كار متخصص‌ نيز كمبود وحشتناكي‌ وجود داشت‌.هنوز 60 درصد ايرانيان‌بي‌ سواد بودند و بدين‌ جهت‌ ايران‌ مي‌بايست‌ بيش‌ از پيش‌ به‌ متخصصان‌ سطوح‌ مختلف‌اقتصاد متكي‌ باشد.

تلاش‌ در آشتي‌ دادن‌ مديريت‌ خوب‌ با نيازهاي‌ يك‌ ديكتاتوري‌ سلطنتي‌ بسيارمتمركز،بخصوص‌ براي‌ مديراني‌ كه‌ باروشهاي‌ مكتب‌ غرب‌ تعليم‌ يافته‌ بودند دشواربود.آنها متوجه‌ شده‌ بودند كه‌ مهارتهاي‌ جديد و پرهزينة‌ آنان‌ بسيار كم‌ ارزش‌تر از هنرديرينة‌ دسيسه‌ بازي‌ و اطاعت‌ محض‌ است‌.شكايت‌ ديگر اين‌ بود كه‌ تقريبا همكي‌مستخدمين‌ دولت‌ حقوق‌ ناچيزي‌ دريافت‌ مي‌كردندو ناظر بودند كه‌ در همان‌ حال‌ثروتهاي‌ هنگفتي‌ در بخش‌ خصوصي‌ بدون‌ تناسب‌ بدست‌ مي‌آيد.آنهم‌ به‌ آساني‌ و فقط‌بوسيلة‌ وابستگان‌ و درباريان‌ شاه‌.

 



:: بازدید از این مطلب : 24
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

با پيروزي‌ چشمگير انقلاب‌ درايران‌،مخالفت‌ با اقامت‌ شاه‌ در كشورمغرب‌ افزايش‌يافت‌.مراكش‌ دولت‌ جديد بازرگان‌ رابه‌ رسميت‌ شناخته‌ بودو حسن‌ هيچ‌ نفعي‌ ازادامة‌مهمان‌ نوازي‌ ازبرادر سرنگون‌ شده‌اش‌ نداشت‌.

دراواسط‌ فوريه‌ كه‌ شاه‌ بيش‌ ازيك‌ ماه‌ بوددرمراكش‌ بسرمي‌ برد،درميان‌ ديپلماتهاي‌مقيم‌ آن‌ كشورشايعه‌ شدكه‌ رفتار حسن‌ بااوسرد شده‌ است‌.مقامات‌ آن‌ كشورگفتگواز"مردي‌ كه‌ براي‌ شام‌ آمده‌ بود،وپس‌ از صرف‌ شام‌ نمي‌رفت‌" مي‌كردند و اين‌ مطلب‌راروشن‌ ساخته‌ بودند كه‌ شاه‌ بايدپيش‌ از كنفرانس‌ سران‌ اسلامي‌ كه‌ قرار بوددر آوريل‌درمغرب‌ تشكيل‌ شود،از آنجابرود.

در طول‌ ماه‌ فوريه‌، كاخ‌ سفيديكي‌ ازمأموران‌ سيارا دوبار نزد شاه‌ فرستاد.اين‌ شخص‌رانه‌ بخاطر شناختي‌ كه‌ ازايران‌ داشت‌ بلكه‌ به‌ واسطة‌ اينكه‌ نوعي‌ جاذبه‌ ازاو تراوش‌ مي‌كردانتخاب‌ كرده‌ بودند.امريكاييان‌ به‌ فرهاد سپهبدي‌ اظهار نمودند كه‌ ملاقات‌ اين‌ مأمور باشاه‌بايد بكلي‌ سري‌ بماند.بنابراين‌ سفير دردفترچة‌ يادداشتش‌ به‌ جاي‌ نام‌ او،واضحترين‌علامت‌ مشخصة‌ جسماني‌ اورايادداشت‌ كرد:سيبيلو.

شاه‌ به‌ سيبيلو اظهار داشت‌ كه‌ ازبه‌ راه‌ انداختن‌ يك‌ حمام‌ خون‌ اجتناب‌ كرده‌ واميدواراست‌ اين‌ كاراوبه‌ اين‌ معني‌ باشد كه‌ روزي‌ سلطنت‌ بتواند درزندگي‌ ايرانيان‌ نقشي‌ايفاكند.او گفت‌ كه‌ اكنون‌ ديگر بارهبران‌ نظامي‌ ايران‌ درتماس‌ نيست‌ .درواقع‌ بيشتر آنان‌ يااعدام‌ يا بازداشت‌ شده‌ ويادر مخفيگاهها بسر مي‌برند.

"سيبيلو"ازمشاهدة‌ شكل‌ ظاهري‌ و رفتار شاه‌ يكه‌ خورد.رهبر سرد و متكبرو مغرورناپديدشده‌ و به‌ جاي‌ او "يك‌ مرد خرد ودرمانده‌"باقي‌ مانده‌ بود.شاه‌ دچارتكان‌ روحي‌شده‌ بود وهيچ‌ نقشه‌اي‌ براي‌ آينده‌ نداشت‌.او هيچ‌ اشاره‌اي‌ به‌ اينكه‌ ممكن‌ است‌ دعوت‌امريكا رامورد استفاده‌ قرار دهد ننمود.

يكي‌ از سفيراني‌ كه‌ از شاه‌ روگردان‌ نشد،فرهاد سپهبدي‌ سفير ايران‌ درمغرب‌ بود.نظر به‌اينكه‌ همچنان‌ به‌ شاه‌ خدمت‌ مي‌كرد بلگرامي‌ از وزارت‌ امور خارجه‌ در تهران‌ دريافت‌كردكه‌ به‌ او دستور مي‌داد بساطش‌ راجمع‌ كندو فورا به‌ ايران‌ بازگردد.سپهبدي‌ جواب‌ دادكه‌ نمي‌تواند فورا بيايد.ابراهيم‌ يزدي‌ وزير امور خارجه‌ به‌ تلگرام‌ مزبور پاسخ‌ داد:"آقاي‌فرهاد سپهبدي‌،من‌ نمي‌توانم‌ به‌ اظهارت‌ شما گوش‌ بدهم‌.اگر فورا مراجعت‌ نكنيداقدامات‌ بسيار شديدي‌ عليه‌ شما به‌ عمل‌ خواهد آمد."در آن‌ روزها اين‌ يك‌ تهديد واقعي‌بود،ولي‌ سپهبدي‌ خطر راپذيرفت‌.

 

در 22 فوريه‌ شاه‌ پيامي‌ براي‌ ريچارد پارگرسفير امريكا در مراكش‌ فرستاد وگفت‌ اكنون‌مايل‌ است‌ به‌ ايالات‌ متحده‌ برود.او سرانجام‌ تشخيص‌ داده‌ بود كه‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ شانسي‌براي‌ بازگشت‌ به‌ كشورش‌ ندارد.

اين‌ مطلب‌ رابايد گفت‌ كه‌ روابط‌ جيمي‌ كارتر و احساسات‌ او نسبت‌ به‌ شاه‌ دو پهلوبود.شاه‌ هميشه‌ جمهوريخواهان‌ را به‌ دموكراتها ترجيح‌ مي‌داد و برنامة‌ حقوق‌ بشر كارتر راباز بعضي‌ جهات‌ عليه‌ خودش‌ مي‌پنداشت‌.اما در دو فرصت‌ كه‌ آندو با يكديگر ملاقات‌كرده‌ بودند،رئيس‌ جمهوري‌ دلايلي‌ به‌ شاه‌ ارائه‌ داده‌ بود كه‌ برايش‌ ارزش‌ قائل‌ است‌.اين‌ملاقاتها كه‌ نمونه‌اي‌ از سردرگمي‌ روابط‌ بين‌ المللي‌ است‌، به‌ توجيه‌ نگراني‌ شاه‌ كمك‌مي‌كرد.

شاه‌ درنوامبر 1977 يعني‌ در اواخر نخستين‌ سال‌ رياست‌ جمهوري‌ كارتر به‌ واشينگتن‌دعوت‌ شد.او از انتخاب‌ كارتر دچار نگراني‌ شده‌ بود و دستگاه‌ حكومت‌ جديد اين‌احساس‌ را دراو بوجود آورده‌ بود كه‌ گرچه‌ ايالات‌ متحده‌ هنوز اورا يك‌ متحد مهم‌ تلقي‌مي‌كند،ولي‌ روزهاي‌ فروش‌ نامحدود اسلحه‌ و ناديده‌ گرفتن‌ شكنجه‌هاي‌ ساواك‌ در امريكاسپري‌ شده‌ است‌.در واقع‌ حتي‌ قبل‌ از آنكه‌ كارتر دركاخ‌ سفيد مستقر شود،شاه‌ ساواك‌ راتااندازه‌اي‌ معتدل‌ ساخته‌ و تعدادي‌ از زندانيان‌ سياسي‌ را آزاد كرده‌ اجازه‌ داده‌ بود كه‌انتقادهاي‌ بيشتري‌ از حكومت‌ برگزيدة‌ اوبه‌ عمل‌ آيد.

با اين‌ همه‌،وقتي‌ شاه‌ وارد واشينگتن‌ شد اطلاع‌ يافت‌ كه‌ صدها دانشجوي‌ ايراني‌ براي‌تظاهرات‌ عليه‌ او گرد آمده‌اند.بسياري‌ از آنان‌ براي‌ اينكه‌ از جانب‌ ساواك‌ شناخته‌ نشوندماسك‌ به‌ صورتهايشان‌ زده‌ بودند.در همين‌ حال‌ تظاهر كنندگان‌ طرفدار شاه‌ نيز كه‌ بسياري‌از آنان‌ از جانب‌ سفارت‌ ايران‌ جمع‌ آوري‌ شده‌ بودند،درخيابانهاي‌ اطراف‌ بودند.بمحض‌اينكه‌ شاه‌ به‌ كاخ‌ سفيد رسيد تامورد استقبال‌ رسمي‌ پريزيدنت‌ كارتر قرار بگيرد،اين‌ دوگروه‌ از پس‌ نرده‌هاي‌ پليس‌ يكديگر را به‌ فحش‌ وناسزابستند و سپس‌ با چوب‌ و چماق‌ به‌جان‌ هم‌ افتادند.پليس‌ واشينگتن‌ گاز اشك‌ آور به‌ سوي‌ آنان‌ پرتاب‌ كرد و وزش‌ باد گاز را به‌سوي‌ كاخ‌ سفير برد.در برابر حضار،شاه‌ شاهان‌ و رئيس‌ جمهوري‌ امريكا سرفه‌ مي‌كردندواشك‌ مي‌ريختند و مي‌كوشيدند از يكديگر ستايش‌ كنند.

قبل‌ از ورود شاه‌ به‌ امريكا در دستگاه‌ دولتي‌ امريكا بجز برژژينسكي‌ كسي‌ باقي‌ نمانده‌بود كه‌ مايل‌ به‌ رفتن‌ شاه‌ به‌ امريكا باشد.قبلا سايروس‌ ونس‌ موافق‌ اعطاي‌ اجازة‌ ورود به‌شاه‌ بود و حتي‌ در ماه‌ ژانويه‌ از هنري‌ كيسينجر خواسته‌ بود اقامتگاهي‌ برايش‌ بيابد.اكنون‌وزارت‌ خارجه‌ استدلال‌ مي‌كرد كه‌ هم‌ منافع‌ امريكا درحفظ‌ مناسبات‌ حسنه‌ با ايران‌ و هم‌امنيت‌ امريكاييان‌ مقيم‌ آن‌ كشور ايجاب‌ مي‌كند كه‌ شاه‌ به‌ امريكا نرود.

پريزيدنت‌ كارتر نيز همينطور فكرمي‌ كرد.در خاطراتش‌ مي‌نويسد كه‌ در 15 مارس‌

اطلاع‌ يافت‌ كه‌ ملك‌ حسن‌ به‌ واشينگتن‌ فشار مي‌آوردكه‌ به‌ شاه‌ اجازة‌ ورود بدهند ومي‌افزايد:"به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيدم‌ كه‌ بهتر است‌ شاه‌ در جايي‌ ديگر اقامت‌ كند و از ونس‌خواستم‌ كه‌ بگردد و جايي‌ براي‌ اقامت‌ او  بيابد"در واقع‌ در اين‌ مرحله‌ وزارت‌ خارجه‌مي‌دانست‌ كه‌ تقريبا هيچ‌ كشوري‌ كه‌ حاضر به‌ پذيرفتن‌ شاه‌ باشد وجود ندارد.

مسئله‌ آني‌ و ناراحت‌ كننده‌ اين‌ بود كه‌ چه‌ كسي‌ اين‌ مطلب‌ را به‌ شاه‌ بگويد؟ سايروس‌ونس‌ به‌ دو تن‌ از شركاي‌ امريكايي‌ شاه‌ متوسل‌ شد:ديويد راكفلر رئيس‌ بانك‌ چيس‌مانهاتان‌،و باز هم‌ هنري‌ كيسينجر،آيا يكي‌ از آندو حاضر است‌ به‌ مراكش‌ برود و به‌ شاه‌بگويد كه‌ دولت‌ ايالات‌ متحده‌ ترجيح‌ مي‌دهد فعلا او به‌ امريكا نرود؟هيچ‌ كدام‌ اين‌مأموريت‌ دشوار را نپذيرفتند و در حقيقت‌ هر كدام‌ با خشم‌ آن‌ را رد كردند،بخصوص‌كيسينجركه‌ عقيده‌ داشت‌ اجازه‌ ندادن‌ به‌ يك‌ دوست‌ و متحد قديمي‌ مثل‌ شاه‌ براي‌ ورودبه‌ امريكا ظالمانه‌ است‌.

سرانجام‌ بجز آلكساندر دومرانش‌ چند نفر ديگر به‌ شاه‌ گفتند كه‌ بايدبرود،"سيبيلو"مأمور اطلاعتي‌ كه‌ قبلا در ماه‌ فوريه‌ با او ديدار كرده‌ بود بازگشت‌ ودر كاخ‌رباط‌ باشاه‌ ملاقات‌ كردو كلية‌ خطراتي‌ راكه‌ رفتن‌ به‌ امريكا براي‌ او دربر دارد برايش‌ شرح‌داد.

بمنظور اطمينان‌ از اينكه‌ شاه‌ موضوع‌ رافهميده‌ است‌،سايروس‌ ونس‌ ريچاردپاركر سفيرامريكا رانيز به‌ ديدار او فرستاد.شاه‌ در كتابخانة‌ كاخ‌ دارالسلام‌ او را به‌ حضور پذيرفت‌.سفير سخنان‌ خود را با اين‌ كلمات‌ شروع‌ كرد:"اعليحضرتا،شما هميشه‌ در امريكا مهماني‌عزيز هستيد ولي‌ در حال‌ حاضر رفتن‌ شما به‌ آن‌ كشور بسيار نابجا خواهد بود.ممكن‌ است‌مسائل‌ قانوني‌ در انتظارتان‌ باشد،و نيز مسائل‌ امنيتي‌.من‌ اجازه‌ دارم‌ به‌ شما بگويم‌ كه‌ هم‌پاراگوئه‌ و هم‌ افريقاي‌ جنوبي‌ از پذيرفتن‌ شما خوشحال‌ خواهند شد."

شاه‌ پاسخ‌ داد كه‌ خاطرات‌ غم‌ انگيزي‌ از افريقاي‌ جنوبي‌ دارد زيرا پدرش‌ در آنجا مرده‌است‌ ونيز مايل‌ نيست‌ به‌ پاراگوئه‌ برود.و افزود:"من‌ مكزيك‌ راترجيح‌ مي‌دهم‌."پاركر گفت‌كه‌ وزارت‌ خارجه‌ از دولت‌ مكزيك‌ اين‌ تقاضا راكرده‌ ولي‌ هنوز پاسخي‌ دريافت‌ ننموده‌است‌.

صبح‌ روز 30 مارس‌،شاه‌ و ملكه‌ و همراهان‌ با اتومبيل‌ به‌ فرودگاه‌ رباط‌ رفتند تا سوارهواپيماي‌ 747 اختصاصي‌ ملك‌ حسن‌ بشوند.قبلا جامه‌ دانهايشان‌ بار هواپيما شده‌ بود:368 عدد.

بي‌ اغراق‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ چند لحظه‌ پيش‌ از آنكه‌ شاه‌ به‌ افريقاي‌ جنوبي‌ فرستاده‌شود،گروه‌ راكفلر-كيسينجر توانست‌ دست‌ كم‌ يك‌ پناهگاه‌ موقت‌ برايش‌ تهيه‌كند"باهاما"باهاما چندان‌ رضايت‌ بخش‌ نبود و ترتيبات‌ سخت‌ و پيچيده‌اي‌ داشت‌.ملكه‌

مي‌گويد:"حتي‌ در ساعت‌ يك‌ يا در بعد از نيمه‌ شب‌ روز قبل‌ از عزيمت‌،هنوز مطمئن‌نبوديم‌ به‌ آنجا خواهيم‌ رفت‌.اما در آخرين‌ لحظه‌ دولت‌ باهاما موافقت‌ كرد."در اين‌ هنگام‌بود كه‌ يك‌ نقشة‌ جديد پرواز براي‌ هواپيماي‌ 747 حسن‌ تنظيم‌ شد.

بعدها ملكه‌ اضهار نمود:"وقتي‌ به‌ روابطي‌ مي‌انديشيديم‌ كه‌ بااغلب‌ كشورها داشتيم‌ وحالا ناگهان‌ آنها حاضر نبودند حتي‌ باما صحبت‌ كنند،مكاتبه‌ كنند،از ما براي‌ اقامت‌ دركشورشان‌ دعوت‌ كنند... دچار تأثر شديد مي‌شديم‌.اين‌ از تجربيات‌ تاخ‌ و غم‌ انگيز انساني‌است‌ كه‌ بايد مزة‌ آن‌ را چشيد."

 

 

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 13
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

از آوريل‌ 1979 آيت‌ الله‌ سيدروح‌الله‌ موسوي‌ خميني‌،جهان‌ غرب‌ را كه‌ بي‌ اندازه‌ ازآن‌نفرت‌ دارد،به‌ خودمشغول‌ داشته‌ است‌.اوتازيانه‌اي‌ خستگي‌ناپذير ومنقدي‌ تسكين‌ناپذيربوده‌ كه‌ دائمادرمورد رياضت‌ وانتقام‌ ازظلم‌ موعظه‌ وعمل‌ كرده‌ است‌.درنظربسياري‌ازافراددرغرب‌ اودشمني‌ بي‌ رحم‌ وحتي‌ مظهر وحشتناك‌ خشم‌ ونفرتي‌ است‌ كه‌ انتظارش‌رانداشتيم‌ ودركش‌ نمي‌كنيم‌ واميدي‌ به‌ كنترل‌ آن‌ نداريم‌.اوتوانسته‌ است‌ مسئلة‌ اسلام‌راتبديل‌ به‌ يكي‌ ازجاذبه‌هاي‌ گسترده‌ درغرب‌ بنمايد.همانطوركه‌ يكي‌ ازمورخان‌ به‌ نام‌ادواردمولتيمراشاره‌ كرده‌ است‌ پيش‌ از انقلاب‌ اسلامي‌ درايران‌،درغرب‌ نسبت‌ به‌جنبه‌هاي‌ معنوي‌ اسلام‌ علاقة‌ ناچيزي‌ وجودداشت‌.اعراب‌ ازلحاظ‌ نفت‌ و مسئلة‌ فلسطين‌وتروريسم‌ شناخته‌ مي‌شدند،و ايرانيان‌ دروجودشاه‌ مشخص‌ مي‌شدند.تنهاباروي‌ كارآمدن‌آيت‌ الله‌ خميني‌ بودكه‌ سياست‌ و معنويت‌ اسلام‌ بصورت‌ يك‌ موضوع‌ داغ‌ درميان‌طراحان‌ استراتژي‌ و اشخاص‌ اهل‌ بحث‌ وگفتگو،و سياست‌ مداران‌ و نويسندگان‌ درآمد.

تاجايي‌ كه‌ مربوط‌ به‌ علماي‌ شيعه‌ مي‌شود،هرپادشاهي‌ كه‌ قبل‌ از رجعت‌ امام‌ غايب‌سلطنت‌ كند غيرقانوني‌ است‌ ،مگر اينكه‌ ازجانب‌ روحانيون‌ بندپايه‌ موردتأييدقرارگيرد.بدين‌ سان‌ روحانيون‌ شيعه‌ ازنظرشرعي‌ قادرندانقلاب‌ برپاكنندو از قرن‌ هفتم‌ به‌بعدهمين‌ كارراكردند.درطي‌ قرون‌ گذشته‌،ايرانيان‌ بارهبران‌ مذهبي‌ خودكه‌ اعمال‌پادشاهان‌ راموجب‌ تضعيف‌ دين‌ مي‌دانسته‌ و محكوم‌ مي‌ساختند كاملاخوگرفته‌اند.درواقع‌ همانطوركه‌ باري‌ روبين‌ مي‌نويسد:"ميليونها ايراني‌ بخصوص‌ آنهايي‌ كه‌دردهكده‌هاي‌ روستايي‌ مي‌زيستندو حتي‌ بسياري‌ از دهقانان‌ كه‌ درسالهاي‌ اخير به‌شهرهامهاجرت‌ كرده‌ بودند،اعلاميه‌هاي‌ رهبران‌ مذهبي‌ رابه‌ عنوان‌ رهنمود رفتارشان‌نسبت‌ به‌ شاه‌ مي‌پذيرفتند."

آيت‌ الله‌ خميني‌ درآغاز قرن‌ كنوني‌ دريك‌ خانواده‌ روحاني‌ بدنياآمد كه‌ سلسلة‌ نسب‌ آن‌به‌ حضرت‌ محمدمي‌رسد.هنگامي‌ كه‌ طفلي‌ بيش‌ نبود،پدراو ظاهرا به‌ دستور يكي‌ازمالكان‌ متنفذ به‌ قتل‌ رسيد.اورا مادرو عمه‌اش‌ بزرگ‌ كردندو پس‌ ازدرگذشت‌ آنان‌برادربزرگترش‌ سرپرستي‌ اورا به‌ عهده‌ گرفت‌.

هر دوبرادر سنت‌ خانوادگي‌ رادنبال‌ كردندو به‌ كسوت‌ روحانيون‌ درآمدند.آيت‌ الله‌تااوايل‌ سالهاي‌ 1960در شهر مذهبي‌ قم‌ بسرمي‌ بردو به‌ تدريس‌ فقه‌ و فلسفه‌ و اخلاق‌اشتغال‌ داشت‌ و درمورد اينكه‌ اسلام‌ تعهداتي‌ نسبت‌ به‌ اهداف‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ داردوايران‌ بايداز سلطة‌ شرق‌ و غرب‌ آزادشود اصرار مي‌ورزيد.اويكي‌ از مدرسين‌ برجسته‌ بودو

ازسالهاي‌ 1940 به‌ بعدكلاسهاي‌ درس‌ او عدة‌ زيادي‌ ازطلاب‌ علوم‌ ديني‌ رابه‌ خودجلب‌ مي‌كرد.نظريات‌ او هميشه‌ قرص‌ و محكم‌ بود.عقيده‌ داشت‌ ياخوب‌ وجوددارد يابد،ما بين‌ آنهاهيچ‌ نقطة‌ خاكستري‌ رنگي‌ نيست‌.بنابراين‌ فسادرانمي‌ توان‌ اصلاح‌ كرد،بلكه‌بايدنابودساخت‌. اوعادت‌ داشت‌ يك‌ تمثيل‌ اخلاقي‌ دربارة‌ يك‌ چشمة‌ تميزو يك‌استخر راكد نقل‌ كند.آب‌ چشمه‌ مي‌تواندبه‌ استخربريزد و استخر همچنان‌ راكد خواهدماندمگر اينكه‌ آب‌ آن‌ راخالي‌ كنند.

ابراز نفرت‌ آيت‌ الله‌ خميني‌ به‌ حملاتي‌ كه‌ رضاشاه‌ به‌ قدرت‌ روحانيون‌ كرده‌بود،اجتناب‌ ناپذيربود.پس‌ از استعفاي‌ رضاشاه‌ آيت‌ الله‌ كتابي‌ نوشت‌ و درآن‌ رضاشاه‌راغاصبي‌ نااميد كه‌ تعاليم‌ اسلام‌ راناديده‌ گرفته‌ و يك‌ دولت‌ فاسدو بي‌ رحم‌ وغيرشرعي‌رااداره‌ مي‌كرده‌ است‌ .اعلاميه‌هاي‌ بعدي‌ او نيز لبريز ازهمين‌ گونه‌ ابرازخشم‌ نسبت‌ به‌روشهايي‌ بودكه‌ محمد رضا شاه‌ ارزشهاي‌ غربي‌ را جانشين‌ سنتهاي‌ اسلامي‌ كرده‌ بود.

در سالهاي‌ 1940 آيت‌ الله‌ خميني‌ اين‌ نظريه‌ رامنتشرساخت‌ كه‌ روحانيت‌ بايداطمينان‌ يابدكه‌ حكومت‌ غير اسلامي‌ به‌ وسيلة‌ قوانين‌ اسلامي‌ محدود خواهد شد.بعدهااعلام‌ داشت‌:"اسلام‌ از ابتدا يك‌ قدرت‌ سياسي‌ بوده‌ كه‌ نبايد خودش‌ رامحدود به‌ مسائل‌ديني‌ بكند.اگر كسي‌ به‌ احاديث‌ حضرت‌ رسول‌ مراجعه‌ كند كه‌ عمده‌ترين‌ ستون‌ اسلام‌است‌ ،خواهد ديدكه‌ بيشتر به‌ امور سياسي‌ و دولت‌ و مبارزه‌ باجباران‌ مي‌پردازند تابه‌نمازودعا."

هنگامي‌ كه‌ برنامة‌ اصلاحات‌ ارضي‌ در1963 شروع‌ شد،شاه‌ مخالفت‌ روحانيون‌ رابه‌عنوان‌"ارتجاع‌ سياه‌"محكوم‌ كرد.اصلاحات‌ ارضي‌ مورد علاقه‌ عموم‌ بودسياست‌ مداران‌جبهة‌ ملي‌،يا آنچه‌ از آنان‌ باقي‌ مانده‌ بودياري‌ مخالفت‌ باآن‌ رانداشتند.ولي‌ آيت‌ الله‌خميني‌ يك‌ بارديگر اصرارورزيد كه‌ همه‌ اين‌ كارهابه‌ دستور دشمنان‌ خارجي‌ صورت‌مي‌گيرد."به‌ خاطر منافع‌ يهوديان‌ و امريكاو اسرائيل‌ مابايد زنداني‌ و كشته‌ شويم‌.براي‌مقاصد شوم‌ بيگانگان‌ مابايد قرباني‌ شويم‌."

آيت‌ الله‌ خميني‌ در ژوئن‌ 1963 شاه‌ راشديدتر ازهروقت‌ به‌ عنوان‌ عامل‌ صهيونيسم‌محكوم‌كرد و بازداشت‌ شد.اين‌ عمل‌ موجب‌ شورشهاي‌ گسترده‌اي‌ گرديد كه‌ دولت‌دركمال‌ بي‌ رحمي‌ سركوب‌ كرد.برآوردي‌ كه‌ از تعداد كشته‌ شدگان‌ به‌ دست‌ نظاميان‌مي‌شداز چندصدتا چندهزارنفر تغييرمي‌ كرد.

بعدها گفته‌ شد تصميمهاي‌ مهم‌ در جلوگيري‌ ازاين‌ آشوبها نه‌ ازجانب‌ شخص‌ شاه‌ بلكه‌ازجانب‌ اسدالله‌ علم‌ نخست‌ وزيربوده‌ است‌.علم‌ ازيك‌ خانوادة‌ بزرگ‌ ملاك‌ دربيرجند،درشمال‌ شرقي‌ ايران‌ بود،او تا1977 كه‌ ازبيماري‌ سرطان‌ درگذشت‌ ابتدابه‌ عنوان‌ نخست‌وزير وسپس‌ وزير درباردركنار شاه‌ ماند.مي‌گفتند او يكي‌ ازمعدود مقامات‌ بلندپاية‌ است‌ كه‌

جرأت‌ دارد دستورهاي‌ شاه‌ رامورد چون‌ وچرا قرار دهد و دربعضي‌ مواردباآنهامخالفت‌ نمايد.

جعفربهبهانيان‌ متصدي‌ امور مالي‌ شاه‌،به‌ هنگام‌ اغتشاشات‌ 1963 دركنار علم‌بود.بعدها تعريف‌ كرد كه‌ شاه‌ به‌ علم‌ گفته‌ بودمردم‌ رانكشد.علم‌ پاسخ‌ داده‌ بود:"شماشاه‌ هستيد،من‌ نخست‌ وزيرم‌ .من‌ مسئول‌ امنيت‌ هستم‌ و به‌ هرطريقي‌ كه‌ بتوانم‌ مردم‌راساكت‌ خواهم‌ كرد.اگر موفق‌ شدم‌ شما همچنان‌ شاه‌ خواهيدبود.اگر شكست‌ بخورم‌مي‌توانيد مرابه‌ داربزنيد وبازهمچنان‌ شاه‌ خواهيد بود."

شايعه‌اي‌ رواج‌ داشت‌ كه‌ علم‌ مي‌خواسته‌ است‌ آيت‌ الله‌ خميني‌ رادر1963 اعدام‌كندولي‌ ساير رهبران‌ مذهبي‌ شاه‌ راوادار كردند كه‌ اوراحتي‌ محاكمه‌ نكند.آيت‌ الله‌دربهار1964 آزادشد.

آخرين‌ نقطة‌ قطع‌ رابطه‌ بين‌ آيت‌ الله‌ خميني‌ و شاه‌ برسرروابط‌ باامريكابروزكرد.درژوئية‌1964 دولت‌ لايحه‌اي‌ به‌ مجلس‌ تسليم‌ كرد كه‌ مستشاران‌ نظامي‌ امريكايي‌ و خانواده‌هايشان‌ راتابع‌ دادگاههاي‌ امريكايي‌ مي‌ساخت‌ نه‌ ايراني‌. چنين‌ موافقت‌ نامه‌ هايي‌ دربارة‌حق‌ برون‌ مرزي‌ درهر جا كه‌ نيروها يامستشاران‌ آمريكايي‌ درخارج‌ از كشورشان‌ مستقرمي‌شوند معلوم‌ است‌ ،امادرايران‌ خاطرات‌ خشم‌ آلودكاپيتولاسيونهايي‌ راكه‌انگليسيهاوروسهادر قرن‌ نوزدهم‌ كسب‌ كرده‌ بودند زنده‌ كرد.

قانون‌ مزبور بااكثريت‌ ضعيفي‌ به‌ تصويب‌ مجلس‌ رسيدو آيت‌ الله‌ خميني‌ آن‌ رابه‌ عنوان‌"سنداسارت‌ ايران‌"محكوم‌ كردوگفت‌:"مجلس‌ بااين‌ عمل‌ خود مارا جرء دول‌ مستعمره‌محسوب‌ كرد.ملت‌ مسلمان‌ ايران‌ رادر دنيا از وحشيها عقبمانده‌تر معرفي‌ كرد.اگر نفوذروحانيون‌ باشدنمي‌ گذارد اين‌ ملت‌ يك‌ روز اسير انگليسي‌ و روز ديگر اسير امريكاباشد."

او از ارتش‌ خواست‌ كه‌ عليه‌ دولت‌ قيام‌ كند.پنج‌ اخطار تهديدآميز آيت‌ الله‌ خميني‌ به‌نحوگسترده‌اي‌ پخش‌ شدو مقبوليت‌ عامه‌ يافت‌.شاه‌ بازهم‌ توصية‌ كساني‌ كه‌ پيشنهاد كشتن‌اورا مي‌كردند نپذيرفت‌،ولي‌ آيت‌ الله‌ خميني‌ بازداشت‌ شدو به‌ تركيه‌ تبعيد شد.در 1965او به‌ نجف‌ شهر مقدس‌ شيعيان‌ نقل‌ مكان‌ كردو تا1978 در آنجابسر برد.

در اكتبر 1978 عراقي‌ها به‌ تقاضاي‌ ايران‌ ايت‌ اله‌ خميني‌ را ازنجف‌ تبعيد كردند .به‌ اواجازه‌ ورود به‌ كويت‌ داده‌ نشد و لذا به‌ فرانسه‌ پناه‌ برد. پريزيدنت‌ ژيسكاردستن‌ نظر شاه‌ رااستفساركرد و شاه‌ با موافقت‌ رفتن‌ آيت‌ الله‌ خميني‌ به‌ فرانسه‌ يكي‌ از بزرگترين‌ اشتباهات‌دوران‌ سلطنتش‌ را مرتكب‌ شد.او گمان‌ مي‌كرد كه‌ اين‌ روحاني‌ سر سخت‌ در فرانسه‌مسيحي‌ خطر كمتري‌ برايش‌ خواهد داشت‌ تا در يك‌ كشور تندرو مسلمان‌ همسايه‌ .



:: بازدید از این مطلب : 19
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

جالبترين‌ شخصيت‌ هنگام‌ پرواز ازمصر،نه‌ شاه‌ بلكه‌ سومين‌ همسرش‌ فرح‌ ديبابود.يكي‌ ازگزارشهاي‌ سيا در اواسط‌ دهة‌ 70 مي‌گويد:

" خانواده‌ شاه‌ موجب‌ دردسرهايي‌ براي‌ اودردوران‌ سلطنتش‌ شده‌ است‌.زماني‌دربارمركزهرزگي‌ و شرارت‌ وفسادو رقابتهاي‌ مبتذل‌ بود.اكنون‌ تصوير آن‌ تاحدودي‌ بهترشده‌ و مردم‌ كمتر دربارة‌ آن‌ شايعه‌ مي‌سازند.ولي‌ تصوير قديمي‌ در مغز مردم‌ باقي‌ مانده‌است‌ و پاره‌اي‌ از اعمال‌ سابق‌ همچنان‌ ادامه‌ دارد."

در هنگام‌ تبعيد،نوزده‌ سال‌ از ازدواج‌ فرح‌ با شاه‌ مي‌گذشت‌.اودر پاريس‌ به‌ تحصيل‌رشتة‌ معماري‌ اشتغال‌ داشت‌ كه‌ شاه‌ براي‌ نخستين‌ باردر1958 او را ديد.آندو مجددا در1959 در ايران‌ بايكديگر ملاقات‌ كردند،و در همين‌ سال‌ بود كه‌ باهم‌ ازدواج‌ كردند.

بعدها فرح‌ تعريف‌ كرد:"ازدواج‌ با شاه‌ يك‌ امر غيرمنتظره‌ بود.ازدواج‌ بامردي‌ كه‌ من‌ ودوستانم‌ به‌ او احترام‌ داشتين‌ و بارها در مسيرش‌ ايستاده‌ و پرچمها را تكان‌ داده‌ و فريادكشيده‌ بوديم‌... درنظرمن‌ او نوعي‌ بت‌ بشمارمي‌رفت‌.ناگهان‌ مي‌بايست‌ اورا چون‌ انسان‌ وچون‌ شوهر ببينم‌.آري‌ اين‌ كار نوعي‌ دل‌ به‌ دريازدن‌ بود."

ديري‌ نپاييدكه‌ فرح‌ جانشيني‌ را كه‌ شاه‌ آنقدر در انتظارش‌ بود به‌ دنيا آورد.رضاوليعهددر 31 اكتبر1960 متولدشد.سپس‌ دختري‌ به‌ نام‌ فرحناز،آنگاه‌ پسر ديگري‌ به‌ نام‌عليرضا،و بالاخره‌ دختري‌ ديگر به‌ نام‌ ليلا. هيچ‌ ملكه‌اي‌ وظايف‌ خودرا نسبت‌ به‌دودمانش‌ باچنين‌ اعتمادبه‌ نفسي‌ انجام‌ نداده‌ است‌.

به‌ دنبال‌ دومين‌ سوءقصد به‌ جان‌ شاه‌ در 1965،فرح‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيد"وسفارت‌امريكااورا تشويق‌ كرد"كه‌ ملكه‌ بايد درصورت‌ مرگ‌ شاه‌ و درحالي‌ كه‌ وليعهد صغيراست‌نايب‌ السلطنه‌ شود.در 1967 شاه‌ مراسم‌ تاجگذاري‌ خودرا برگزاركرد و همانندبناپارت‌ ورضاشاه‌ ،بادست‌ خودتاج‌ سلطنت‌ رابرسرنهادو سپس‌ تاج‌ ديگري‌ هم‌ برفرق‌ فرح‌ نهاد.تاج‌فرح‌ كه‌ توسط‌ جواهرفروشي‌ آرپل‌ پاريس‌ طراحي‌ شده‌ بود،در وسط‌ زمردي‌ به‌ اندازة‌ يك‌نارنگي‌ داشت‌ .

فرح‌ چيزي‌ داشت‌ كه‌ شاه‌ هميشه‌ فاقدآن‌ بود:قابليت‌ اينكه‌ خودش‌ باشد و بامردم‌درتماس‌ باشد.گاهي‌ ضمن‌ مسافرت‌ درداخل‌ كشور ازبرنامة‌ رسمي‌ جدامي‌ شد و ازپاره‌اي‌از روستاها كه‌ قبلا آمادة‌ پذيرايي‌ اونشده‌ بودند بازديد مي‌كرد.اگر گاردهاي‌ محافظ‌ بزورمي‌خواستند مردم‌ را ازاودور كنند،عصباني‌ مي‌شد.درحاليكه‌ شاه‌ ترس‌ و احترام‌برمي‌انگيخت‌ او محبت‌ جلب‌ مي‌كرد.البته‌ در اطراف‌ او هم‌ چاپلوسي‌ كم‌

نبود.مثلايك‌باركه‌ خونش‌ راهديه‌ كرد رئيس‌ بيمارستان‌ اعلام‌ نمود كه‌ اين‌ اتاق‌ هميشه‌به‌ صورت‌

مكاني‌ مقدس‌ باقي‌ خواهدماند تاهركس‌ كه‌ ازاين‌ پس‌ خون‌ تزريق‌ مي‌كند براين‌ باورباشدكه‌ خون‌ آسماني‌ ملكه‌ در رگهايش‌ جاري‌ است‌.

هنگامي‌ كه‌ بوئينگ‌ شاه‌ و ملكه‌ در22 ژانوية‌ 1979 درمراكش‌ به‌ زمين‌ نشست‌،ملك‌حسن‌ دوم‌ براي‌ پيشواز درفرودگاه‌ بود.اما هيچ‌ يك‌ از احتراماتي‌ راكه‌ انورسادات‌ برايشان‌انجام‌ داده‌ بود،بجانياورد.

جهانگردان‌ و روزنامه‌ نگاران‌ ،ازجمله‌ نمايندگان‌ سه‌ شبكة‌ تلويزيون‌ سراسري‌ امريكابادلخوري‌ در هتلي‌ در جادة‌ فرودگاه‌ زنداني‌ شده‌ بودند و اجازه‌ نداشتند عبور اتومبيلهاراتماشا كنند.هرگونه‌ تبليغاتي‌ درباة‌ سفرشاه‌ در مطبوعات‌ محلي‌ بوسيلة‌ رژيم‌ محدود شده‌بود و مقامات‌ دربار مراكش‌ اصرار داشتند كه‌ اين‌ يك‌ ديدار صرفا خصوصي‌ است‌ كه‌ دراختفاي‌ كامل‌ صورت‌ مي‌گيرد و خود شاه‌ تمايلي‌ به‌ ديدار نمايندگان‌ مطبوعات‌ ابراز نكرده‌است‌.

پادشاهان‌ بايكديگرمنافع‌ مشترك‌ دارند.جامعة‌ آنان‌ بامعيارهاي‌ بين‌ المللي‌ بررويهم‌بسياكوچك‌ بنظرمي‌ رسد.آنان‌ چه‌ آسيايي‌ باشند و چه‌ آفريقايي‌ و چه‌ اروپايي‌،بيش‌ ازشهروندانشان‌ باهم‌ وجه‌ مشترك‌ دارند.از آنجا كه‌ جامعة‌ مزبور براي‌ هميشه‌ در شرف‌ زوال‌بنظرمي‌ رسد،بعضي‌ از پادشاهاني‌ كه‌ هنوزبرسر كارند مي‌كوشند نسبت‌ به‌ آنهايي‌ كه‌ تخت‌و تاج‌ خود رااز دست‌ داده‌اند تفاهم‌ نشان‌ بدهند،ولي‌ مشروط‌ بر اينكه‌ خورشان‌ دركشورشان‌ از قدرت‌ كافي‌ برخوردار باشندو بتوانند نسبت‌ به‌ مسائل‌ ديپلوماتيكي‌ كه‌ پيش‌مي‌آيد بي‌ اعتنا بمانند.

بدين‌ سان‌ خودشاه‌ بسياري‌ از پادشاهان‌ سرنگون‌ شده‌،ازجمله‌ پادشاهان‌ سابق‌افغانستان‌ و آلباني‌ و نيز كنستانتين‌ پادشاه‌ سابق‌ يونان‌ رازيرچترحمايت‌ خودگرفت‌.

وقتي‌ شاه‌ واردمراكش‌ شد،طبعا مقامات‌ مراكشي‌ نمي‌دانستند او چه‌ مدت‌ اقامت‌خواهد كرد.ولي‌ روشن‌ ساختند كه‌ اميدوارند هرچه‌ زودتر راهي‌ ايالات‌ متحد امريكابشود.اما شاه‌ اكنون‌ مايل‌ بود قبل‌ از رفتن‌ به‌ امريكا قدري‌ بيشتر تأمل‌ نمايد.

با كمك‌ يا بدون‌ كمك‌ سيا و مشاركت‌ شاه‌،عده‌اي‌ ازفرماندهان‌ نظامي‌ كه‌ در ايران‌ مانده‌بودند،هنوز درصدد ترتيب‌ كودتا بودند.پيش‌ از عيد ميلاد مسيح‌ 1978 شاه‌ مرتبا ازتصويب‌ چنين‌ تلاشهايي‌ خودداري‌ مي‌كرد و مي‌گفت‌ هيچ‌ پادشاهي‌ نمي‌تواندبا خونريزي‌گسترده‌ تخت‌ و تاجش‌ را حفظ‌ كند.اندكي‌ پيش‌ از عزيمت‌ شاه‌ از ايران‌، دريادار حبيب‌اللهي‌ و فرماندهان‌ ديگر براي‌ آخرين‌ بار به‌ ديدن‌ شاه‌ رفتند و از وي‌ اجازه‌ خواستند كه‌ترتيب‌ كودتارا بدهند.اين‌ بار شاه‌ مردد مي‌نمود.بعدهاحبيب‌ اللهي‌ گفت‌:"اما چنين‌

بنظرمي‌آمد كه‌ او نمي‌خواهدهيچ‌ گونه‌ مسئوليتي‌ را در عمليات‌ نظامي‌ برعهده‌ بگيردولو اينكه‌خارج‌ ازكشورباشد. او نمي‌خواست‌ دستهايش‌ آلوده‌ به‌ خون‌ شود.ولي‌ درموردماحرفي‌ نداشت‌.اگركودتا موفق‌ مي‌شد او مي‌توانست‌ به‌ ايران‌ برگردد.و گرنه‌ مارامحاكمه‌و اعدام‌ مي‌كردند."شاه‌ بطور مبهم‌ موافقت‌ كرده‌ بود كه‌ نقشة‌ كودتا راشروع‌ كنند و اين‌درست‌ هنگامي‌ بود كه‌ عازم‌ مصرشد.

بحث‌ و مذاكره‌ دربارة‌ جزئيات‌ بين‌ افسران‌ نيروهاي‌ سه‌ گانه‌ كه‌ طرح‌ راتهيه‌ كرده‌بودندسه‌ هفته‌ طول‌ كشيد.آنها عملا هيچ‌ گونه‌ تماسي‌ با  شاه‌ نداشتند.غيبت‌ شاه‌ برنامه‌ريزي‌ آنهارا تقريبا غير ممكن‌ ساخته‌ بود.علت‌ آن‌ هم‌ اين‌ بودكه‌ شاه‌ كه‌ هميشه‌ نگران‌كودتااز جانب‌ اعضاي‌ خانوادة‌ سلطنتي‌ و فرماندهان‌ ارتش‌ عليه‌ خودش‌ بود،ساختارنيروهاي‌ مسلح‌ راطوري‌ ترتيب‌ داده‌ بودكه‌ همكاري‌ افقي‌ بين‌ نيروهابي‌ اندازه‌دشواربود.تاآن‌ زمان‌ فرماندهان‌ هر چيزي‌ رابطورعمودي‌ به‌ شاه‌ گزارش‌ مي‌دادند و خوداوكلية‌تصميمها را مي‌گرفت‌.اكنون‌ كه‌ رأس‌ هرم‌ رفته‌ بود وراهي‌ براي‌ تصميم‌گيري‌وجودنداشت‌.با اين‌ همه‌،آن‌ عده‌ ازفرماندهان‌ نظامي‌ كه‌ هنوزبه‌ شاه‌ وفادار بودند"يا هنوزاميدوار بودند كه‌ بتوانند در برابر استقرار حكومت‌ اسلامي‌ مقاومت‌ كنند"يك‌ سلسله‌ نقشه‌هايي‌ براي‌ كودتا آماده‌ كردند.

اما فرصت‌ اجراي‌ اين‌ نقشه‌ هارا نيافتند چون‌ در اول‌ فورية‌ 1979 آيت‌ الله‌ خميني‌پيروزمندانه‌ به‌ تهران‌ بازگشت‌.

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 19
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

در اسوان‌ بعدازظهري‌ گرم‌ و مطبوع‌ بود.درست‌ ازهمان‌ روزهايي‌ كه‌ پرستوهاتامصافتهاي‌ دورپروازمي‌ كنند،شاه‌ به‌ آهستگي‌ ازهواپيما خارج‌ شد و خسته‌ و پژمرده‌مي‌نمود،علي‌رغم‌ سفارش‌ مقامات‌ مصري‌ كه‌ بايد باشاه‌ سرنگون‌ شده‌ بااحتياط‌ بيشتري‌رفتارشود،سادات‌ قدم‌ پيش‌ نهادتا گونه‌هاي‌ اوراببوسد.به‌ شاه‌ گفت‌:"مطمئن‌ باش‌محمد،تودركشورخودت‌ ودرميان‌ ملت‌ خودت‌ و برادرانت‌ هستي‌."چشمان‌ شاه‌ پرازاشك‌شد.

يكي‌ ازملاقات‌ كنندگان‌ شاه‌دراسوان‌ محمدجعفربهبهانيان‌، 77 ساله‌ بود.بهبيانيان‌باصورت‌ گردوسبيل‌ خاكستري‌ كوچك‌ و لبخندظريف‌ خودبيشتربه‌ پدربزرگهاي‌ مهربان‌سويسي‌- يا شايددندان‌ پزشكان‌ بازنشسته‌ - شباهت‌ داشت‌.اوقبلارئيس‌ املاك‌ سلطنتي‌ومديركل‌ حسابداري‌ درباربودوسرنخهاي‌ ثروت‌ شخصي‌ شاه‌ رادردست‌ داشت‌.شاه‌اززمان‌ نخستين‌ تبعيدش‌ در1953 كه‌ خودرابي‌ پول‌ يافته‌ بود،اين‌ ثروت‌ رادرداخل‌ و خارج‌ازكشوربرروي‌ هم‌ انباشته‌ بود.

بهبهانيان‌ مانندبسياري‌ ازنزديكترين‌ و عزيزترين‌ افرادبه‌ شاه‌ ،دراوايل‌ 1978 ازآشوب‌وانقلاب‌ نگريخته‌ بود.برعكس‌ ،درخلال‌ بسياري‌ ازماههاي‌ آن‌ سال‌ ،به‌ گفته‌ خودش‌ بعنوان‌واسطه‌ بين‌ شاه‌ و شريعتمداري‌،يكي‌ ازرهبران‌ مذهبي‌ عمل‌ كرده‌ بود.

شريعتمداري‌ به‌ اندازة‌ آيت‌ الله‌ خميني‌ تندرونبودو تماس‌ خودرادرطول‌ سال‌ 1978 باشاه‌ حفظ‌ كرده‌ بود.سرانجام‌ بهبهانيان‌ مقارن‌ عيدميلاد مسيح‌ 1978 تهران‌ را به‌مقصدخانه‌اش‌ دربازل‌ ترك‌ كرده‌ بود.بهبهانيان‌ مي‌گويد:"در 16 ژانويه‌ 1979 از راديوشنيدم‌ كه‌ شاه‌ ايران‌ رابه‌ مقصدمصر ترك‌ گفته‌ است‌.همان‌ روز بعدازظهر به‌ اسوان‌ تلفن‌كردم‌ و گفتم‌:اعليحضرتا،آيا مايليد من‌ به‌ آن‌ آنجابيايم‌؟ شاه‌ گفت‌:فورا بياييد."

در اسوان‌ وقتي‌ بهبهانيان‌ به‌ هتل‌ رسيد اورابه‌ آپارتمان‌ اختصاصي‌ شاه‌ هدايت‌كردند.شاه‌ به‌ اوگفت‌:"مي‌خواهم‌ امورمالي‌ خودرا شخصا دردست‌ بگيرم‌."وبه‌ بهبهانيان‌دستور دادبيدرنگ‌ به‌ كليه‌ بانكهاي‌ خارجي‌ كه‌ شاه‌ درآنها حساب‌ داشت‌ نامه‌هايي‌بنويسدواطلاع‌ دهدكه‌ ازآن‌ تاريخ‌ اعليحضرت‌ شخصا با آنهاطرف‌ معامله‌خواهدبودواو،يعني‌ جعفربهبهانيان‌ ديگر ازجانب‌ شاه‌ اقدام‌ نخواهدكرد.

بهبهانيان‌ تنها يك‌ مسئول‌ امور مالي‌ نبود.اودرباره‌ اشتباهاتي‌ كه‌ درايران‌ صورت‌ گرفته‌بود وچارههاي‌ ترميم‌ آنها عقايدمحكمي‌ داشت‌.اوبر اين‌ باوربودكه‌ انگليسيها ازاينكه‌ شاه‌درسالهاي‌ اخيرتنبلي‌ آنهارابه‌ شدت‌ مورد انتقادقرارداده‌ است‌ خشمگين‌ اند.بهبهانيان‌

مي‌گويد:"شاه‌ ضمن‌ يك‌ مصاحبة‌ مطبوعاتي‌ به‌ كارگران‌ انگليسي‌ توهين‌ كردو گفت‌ آنهابه‌ خوبي‌ گارگران‌ ايراني‌ نيستند."درنتيجه‌ انگليسيهااوراازسلطنت‌ خلع‌ كردند.او اكنون‌عقيده‌ داشت‌ اگرشاه‌ پوزش‌ بخواهدانگليسيها اورابه‌ سلطنت‌ باز خواهنندگرداند.بنابراين‌يك‌ نقشة‌ اجرائي‌ دربرابر شاه‌ نهاد.

"به‌ اوگفتم‌ بلند شويم‌ و از همين‌ جابه‌ مكه‌ برويم‌. شما درآنجازيارت‌ خواهيدكردومردم‌خواهندفهميد كه‌ يك‌ مسلمان‌ واقعي‌ هستيد.ماازملك‌ خالد"پادشاه‌ عربستان‌ سعودي‌"وامي‌ خواهيم‌ گرفت‌ و سپس‌ عازم‌ انگلستان‌ خواهيم‌ شد و مسائل‌ خودرا با دولت‌ بريتانياحل‌ خواهيم‌ كرد.ما مي‌توانيم‌ ازاينكه‌ به‌ كارگران‌ انگليسي‌ توهين‌ كرده‌ايم‌ پوزش‌ بخواهيم‌ وآنگاه‌ با پشتيباني‌ آنها به‌ تهران‌ برگرديم‌."ولي‌ شاه‌ اين‌ كار رانكرد وملكه‌ هم‌ به‌ بهبهانيان‌ گفت‌مگر ازروي‌ جنازة‌ من‌ بگذريد وچنين‌ نقشه‌اي‌ را اجراكنيد.

در ميان‌ كشورهاي‌ خاورميانه‌ ايران‌ تنها كشوري‌ بودكه‌ از ابتدا سياست‌ همكاري‌ پنهاني‌با اسرائيل‌ را درپيش‌ گرفته‌ بود.درواقع‌ روابط‌ با اسرائيل‌ ،مناسبات‌ ايران‌ باكلية‌همسايگانش‌ راتحت‌ الشعاع‌ قرارمي‌ داد.

در1948 كه‌ دولت‌ اسرائيل‌ تاسيس‌ شدايران‌ به‌ يهوديان‌ عراقي‌ كه‌ بر خلاف‌ يهوديان‌ايراني‌ موردسركوب‌ قرار گرفته‌ بودنداجازه‌ داد از طريق‌ ايران‌ به‌ اسرائيل‌ فراركنند.در اين‌هنگام‌ يكي‌ از وظايف‌ اصلي‌ موصاد،سرويس‌ جاسوسي‌ اسرائيل‌،اين‌ بود كه‌ مهاجرت‌يهوديان‌ به‌ اسرائيل‌ راتسهيل‌ كند.دولت‌ ايران‌ به‌ ماموران‌ موصاداجازه‌ داد در تهران‌ فعاليت‌كنند،يعني‌ به‌ عبارت‌ ديگر ازبدو تاسيس‌ دولت‌ اسرائيل‌، ايران‌ ازاعراب‌ حمايت‌ لفظي‌مي‌كردو به‌ اسرائيل‌ كمك‌ پنهاني‌ مي‌داد.اين‌ يك‌ طرح‌ بادوام‌ بود.

پس‌ از سرنگوني‌ مصدق‌ در1953 امريكا دست‌ بكارشد تا بعنوان‌ قدرت‌ فائقه‌ خارجي‌در ايران‌ جانشين‌ انگليس‌ شود.شاه‌ مشاهده‌ كرد كه‌ از سوي‌ دشمنان‌ محاصره‌ شده‌است‌.صرف‌ نظر از رژيمهاي‌ تندروي‌ جديد عرب‌،اتحاد شوروي‌ همسايه‌ ستيزه‌ جو وتهديدكننده‌ باقي‌ ماندبود.در چنين‌ اوضاع‌ و احوالي‌ بودكه‌ شاه‌ تصميم‌ گرفت‌ همان‌ كارپدرش‌ را بكند:هر گونه‌ مخالفان‌ احتمالي‌ خود رانابودسازدو تقويت‌ نيروهاي‌ مسلح‌ را پايه‌قدرتش‌ قرار بدهد.

به‌ عنوان‌ مثال‌،وقتي‌ شاه‌ در مارس‌ 1956 با دالس‌ ملاقات‌ كرد،به‌ دالس‌ اظهار نمودكه‌به‌ عقيدة‌ او ايران‌"بحراني‌ترين‌ نقطة‌ جهان‌ امروزي‌ است‌."دالس‌ پاسخ‌ داد تعداد زيادي‌كشور در جهان‌ وجود دارند كه‌ خودشان‌ را در همين‌ وضعيت‌ مي‌بينند.اگر قرار شود دولت‌امريكا به‌ خواسته‌هاي‌ هر يك‌ پاسخ‌ مثبت‌ بدهد،مجموع‌ مبلغ‌ كمكهايي‌ كه‌ بايدبپردازد سربه‌ ارقام‌ نجومي‌ خواهدزد.شاه‌ تقاضاي‌ سالي‌ 75 ميليون‌ دلار كمك‌ نظامي‌ طي‌ سه‌ سال‌آينده‌ كرد،ولي‌ دالس‌ عقيده‌ داشت‌ اين‌ مبلغ‌ زياد است‌.شاه‌ اظهار داشت‌ كه‌ به‌ عقيدة‌

اوشايد ايالات‌ متحد در كشورهاي‌ ديگر ازقبيل‌ ويتنام‌ زياد خرج‌ مي‌كند،هر چند اذعان‌داشت‌ كه‌ اين‌ كشور از اهميت‌ فراواني‌ برخوردار است‌.مي‌گفت‌ وضع‌ ويتنام‌ به‌ اين‌ دليل‌ به‌اين‌ شكل‌ درآمده‌ كه‌ مادير دست‌ بكار شده‌ايم‌.او نمي‌خواست‌ شاهد باشد كه‌ ماهمين‌اشتباه‌ را در ايران‌ تكرار كنيم‌ كه‌ چند برابر برايمان‌ گران‌تر تمام‌ خواهدشد.

دالس‌ در ژانوية‌ 1958 يكبار ديگر در تهران‌ بااو گفتگو كردو بلافاصله‌ اوقات‌ تلخي‌خودرا با ارسال‌ تلگرامي‌ بدين‌ مضمون‌ به‌ آيزانهاور نشان‌ داد:"شاه‌ خودش‌ را يك‌ نابغة‌نظامي‌ مي‌پنداردو وزيران‌ او دربرابر وسوسه‌هاي‌ نظامي‌ شاه‌ قادر نيستند از عهدة‌ مسائل‌اقتصادي‌ آني‌ ايران‌ برآيند."دالس‌ پيشنهاد كرد كه‌ آيزنهاور شاه‌ را با دورنماي‌ تبادل‌ نظردربارة‌ مسائل‌ نظامي‌ مدرن‌ خوشحال‌ سازد.چندي‌ بعد آيزنهاور ضمن‌ ملاقات‌ با شاه‌درواشينگتن‌ همين‌ كار راكرد.او به‌ شاه‌ خاطر نشان‌ ساخت‌ كه‌"نگهداري‌ اين‌ همه‌ نيروبراي‌يك‌ جنگ‌ محدود ممكن‌ است‌ از نظر اقتصادي‌ مخالف‌ بامنظور باشد."

شاه‌ سه‌ ماه‌ پس‌ ازبازگشت‌ از آمريكا اميني‌ دومين‌ نخست‌ وزيرش‌ بعداز مصدق‌ رابركناركرد.پس‌ از تجربه‌اي‌ كه‌ بامصدق‌ داشت‌ حاضر نبود اجازه‌ دهد يك‌ ايراني‌ ديگر درداخلة‌ايران‌ يا در واشينگتن‌ طرفداراني‌ پيدا كند.افزون‌ برآن‌ شاه‌ معتقدبود كه‌ اصلاحات‌ اميني‌من‌حيث‌المجموع‌ بيش‌ ازاندازه‌ تندرو و افراطي‌ است‌.

در22 ژانويه‌،يعني‌ شش‌ روز پس‌ از آنكه‌ تهران‌ را ترك‌ كردند،شاه‌ و ملكه‌ فرح‌وهمراهان‌ ازجمله‌ بهبهانيان‌ به‌ سبكي‌ كه‌ سادات‌ ميل‌ داشت‌ برايشان‌ ترتيب‌ بدهد،به‌مراكش‌ عزيمت‌ نمودند.سربازان‌ درمسيرشان‌ قالي‌ قرمز گستردند.گارد احترام‌ مركب‌ ازبيش‌ ارصر سربازبه‌ حالت‌ خبردار ايستاده‌ بود تا شاه‌ از آن‌ بازديدكند.همانند هنگام‌ ورودتوپها به‌ عنوان‌ اداي‌ احترام‌ شليك‌ كردند.همة‌ حضار باهيجان‌ به‌ خداحافظي‌پرداختند.سادات‌ از شاه‌ خواهش‌ كردكه‌ هروقت‌ بخواهدبه‌ مصر بازگردد.شاه‌ وملكه‌ سوارهواپيما شدندو درها بسته‌ شد.شاه‌ به‌ قسمت‌ جلو رفت‌ تادر كابين‌ خلبان‌ دركنارسدهنگ‌معزي‌ بنشيند.



:: بازدید از این مطلب : 11
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

پروازبه‌ مصرسه‌ ساعت‌ هم‌ طول‌ نكشيد.شاه‌ كه‌ هميشه‌ عاشق‌ پروازبوددركابين‌ خلبان‌ماندتااينكه‌ بوئينگ‌ 707 ازقلمروهوايي‌ ايران‌ خارج‌ شد.چندكيلومتر عقبتر هواپيماي‌كمكي‌ پرواز مي‌كرد.طبق‌ معمول‌ درسفرهاي‌ خارجي‌ ،هواپيماي‌ مزبوربه‌ علل‌ امنيتي‌جامدانهاو باروبنه‌ راحمل‌ مي‌كرد.وقتي‌ هواپيماقلمروهوايي‌ ايران‌ راترك‌ كرد،شاه‌ هدايت‌هواپيمارابه‌ خلبانش‌ سرهنگ‌ بهزادمعزي‌ سپردو براي‌ صرف‌ نهارباملكه‌ به‌ اتاق‌مخصوصش‌ رفت‌. غذادركاخ‌ سلطنتي‌ تهيه‌ شده‌ بودو اكنون‌ توسط‌ علي‌ كبيري‌آشپزمخصوص‌ شاه‌ به‌ سرميزآورده‌ مي‌شد.

هواپيماي‌ شاه‌ درقسمت‌ جلوبخش‌ باشكوهي‌ براي‌ خانواده‌ سلطنتي‌ و درقسمت‌عقب‌ صندليهايي‌ براي‌ ملتزمين‌ ركاب‌ داشت‌.درايام‌ گذشته‌ مجموعه‌ كاملي‌ آجودانهاودرباريان‌ و وزيران‌ و منشيان‌ وگاردهاي‌ محافظ‌ دراين‌ قسمت‌ مي‌نشستند.امادراين‌ پروازهواپيماتقريبا خالي‌ بود.

ارشدترين‌ عضودرهواپيمااميراصلان‌ افشاررئيس‌ كل‌ تشريفات‌ بود.اوتمايلي‌ به‌عزيمت‌ شاه‌ نداشت‌ ولي‌ به‌ اواطمينان‌ داده‌ بودندكه‌ شاه‌ فقط‌ براي‌ گذراندن‌ چندهفته‌(تعطيلات‌)ازكشورخارج‌ خواهدشد.

درصندلي‌ كناراو سرهنگ‌ كيومرث‌ جهانبيني‌ رئيس‌ گاردهاي‌ محافظ‌ شاه‌ نشسته‌بود.جهانبيني‌ هيچ‌ شباهتي‌ به‌ افرادتنومندي‌ كه‌ اغلب‌ ازمردان‌ مهم‌ حفاظت‌مي‌كنندنداشت‌ .اونسبتا كوتاه‌ قدبود،عينك‌ مي‌زد،موهاي‌ كم‌ پشت‌ داشت‌.در"سندهرست‌" انگلستان‌ دورة‌ آموزشي‌ گذرانده‌ و طي‌ 15 سال‌ گذشته‌ افسرگاردسلطنتي‌بود.عنوان‌ رسمي‌ جهانبيني‌ فرمانده‌ واحدمخصوص‌ امنيت‌ بود.اوسايه‌ شاه‌ شمرده‌مي‌شدو تقريبا هرجاكه‌ شاه‌ به‌ سفرمي‌ رفت‌ بااوبود.جهانبيني‌ ازمعدوداشخاصي‌ بودكه‌تقريباازيك‌ ماه‌ پيش‌ ميدانست‌ آنهادرشرف‌ ترك‌ ايران‌ هستند.مي‌گويد:"فرصت‌ زيادي‌براي‌ آماده‌ كردن‌ خودداشتم‌.فقط‌ نمي‌توانستم‌ باوركنم‌ كه‌ ديگربازنخواهيم‌ گشت‌.بدين‌جهت‌ تقريباهرچه‌ راكه‌ داشتم‌ باقي‌ گذاشتم‌."

چندين‌ گارد ديگرنيزدرهواپيما بودندازجمله‌ سرهنگ‌"يزدان‌ نويسي‌" محافظ‌مخصوص‌ ملكه‌ و گروهبان‌ علي‌ شهبازي‌ .همچنين‌ اميرپورشجاع‌ و محمود الياسي‌پيشخدمتهاي‌ مخصوص‌ شاه‌.وبالاخره‌ دكتر لوسي‌ پيرنيا.

دكترپيرنياپزشك‌ فرزندان‌ چهارگانة‌ شاه‌ بود.(همگي‌ آنان‌ چندهفته‌ پيش‌ ازپدرومادرشان‌ ايران‌ رابه‌ مقصدامريكاترك‌ نموده‌ بودند.)اوزني‌ بودريزنقش‌ وجذاب‌،باموهاي‌

قرمز.هيچ‌ تمايلي‌ به‌ رهاكردن‌ خانواده‌اش‌ درايران‌ نداشت‌ امانسبت‌ به‌ ملكه‌وفاداربودودرژانوية‌ 1979 تشخيص‌ داده‌ بودكه‌ ملكه‌ بايك‌ مسئلة‌ جدي‌ روبرواست‌.تقريباهيچ‌ زني‌ دركاخ‌ سلطنتي‌ باقي‌ نمانده‌ بود.

بسياري‌ ازدوستان‌ و نديمه‌هاي‌ شهبانو قبلا كشور راترك‌ گفته‌ بودند.مادرش‌ نيزازتهران‌رفته‌ بود.يكي‌ ازمستخدمهايش‌ ازدواج‌ كرده‌ بود وتمايلي‌ به‌ رفتن‌ نداشت‌،يكي‌ ديگر بسيارمذهبي‌ شده‌بود.دكتر پيرنيا چندروزپيش‌ از عزيمت‌ براي‌ خداحافظي‌ باملكه‌ به‌ كاخ‌ رفت‌وپذيرفت‌ كه‌ بااوپروازكند.

ازميان‌ اين‌ گروه‌ كوچك‌ ،فقط‌ چند ايراني‌ درماههاي‌ بعدباشاه‌ وملكه‌ باقي‌ماندند.اگرآنها مي‌توانستند پيش‌بيني‌ تلخيهاو رنجهاي‌ سفرطولاني‌ راكه‌ درپيش‌داشتندبكنند،بدون‌ شك‌ وحشتزده‌ يادست‌كم‌ شگفتزده‌ مي‌شدند.تبعيدي‌ كه‌ اكنون‌ شاه‌آغازمي‌ كردازپاره‌اي‌ جهت‌ نه‌ تنها بازتاب‌ نخستين‌ تبعيدش‌ در1953 بشمارمي‌ رفت‌،بلكه‌حتي‌ تبعيدپدرش‌ رضاشاه‌ رابه‌ خاطر مي‌آورد.

بهدازظهر16 ژانويه‌ كه‌ هواپيماي‌ آبي‌ وسفيد707 به‌ فرودگاه‌ اسوان‌ نزديك‌ شد،شاه‌دوباره‌

به‌ كابين‌ خلبان‌ رفت‌ و به‌ سرهنگ‌ معزي‌ پيوست‌ .اوشخصا هواپيمارا به‌ زمين‌ نشاندوتاجايي‌ كه‌ پرزيدنت‌ سادات‌ وهمسرش‌ باگارد احترام‌ در انتهاي‌ قالي‌ قرمزايستاده‌بودند،هدايت‌ كرد.21 تير توپ‌ شليك‌ شد،موزيك‌ نظامي‌، سرودشاهنشاهي‌ ايران‌ وسرود ملي‌ مصر رانواخت‌.ديگر هيچگاه‌ و در هيچ‌ نقطه‌اي‌ ازجهان‌ چنين‌ مراسم‌ احترامي‌براي‌ او برگذار نشد.



:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

در اكتبر1971 محمدرضاپهلوي‌ ضيافتي‌ ترتيب‌ داد كه‌ ازهمة‌ مهمانيهابرتر بود همچنين‌سي‌ امين‌ سال‌ سلطنت‌ خودو دهمين‌ سال‌ برنامة‌ اصلاحاتش‌ را كه‌ انقلاب‌ سفيدمي‌ ناميدنيزجشن‌ مي‌گرفت‌.بنابود انقلاب‌ سفيد شامل‌ اصلاحات‌ ارضي‌ و گسترش‌ سوادآموزي‌ وآزادي‌ زنان‌ ،مدرنيزه‌ كردن‌ صنايع‌ و زيربناي‌ اقتصادي‌ و توزيع‌ مجدددست‌ كم‌ بخشي‌ازثروتهاوكاهش‌ قدرت‌ روحانيون‌ شيعه‌ باشد.ناگزيراين‌"انقلاب‌"روحانيون‌ را دچارخشم‌ساخت‌.

در اين‌ جشن‌ كه‌ درتخت‌ جمشيدبرگزارمي‌ شد،نه‌ پادشاه‌،سه‌ شاهزادة‌حاكم‌،دووليعهد،سيزده‌ رئيس‌ جمهور،ده‌ شيخ‌،دوسلطان‌ همراه‌ باانبوهي‌ ازمعاونان‌ رئيس‌جمهوري‌ و نخست‌ وزيران‌ و وزيران‌ خارجه‌ و سفيران‌ و ديگر دوستان‌ دربار كه‌ ازنقاط‌مختلف‌ جهان‌ آمده‌ بودند در تخت‌ جمشيداقامت‌ گزيدند.

شاه‌ تصميم‌ گرفت‌ قواعد تشريفاتي‌ قرن‌ نوزدهم‌ رارعايت‌ كند،بدين‌ معني‌ كه‌ ارشدترين‌مهمان‌ دوست‌ و متحدش‌ "هايله‌ سلاسي‌" امپراتور اتيوپي‌،شيريهوداباشد.پريزيرنت‌ ژرژپمپيدو رئيس‌ جمهوري‌ فرانسه‌ گفت‌ كه‌ دعوت‌ را نمي‌پذيرد مگر اينكه‌ بالادست‌ هايله‌سلاسي‌ و رؤساي‌ كشورهاي‌ فرانسه‌ زبان‌ بنشيند.شاه‌ زيربارنرفت‌ و پمپيدو درعين‌ اوقات‌تلخي‌ نخست‌ وزيرش‌ رابه‌ جاي‌ خودفرستاد.شاه‌ هرگزپمپيدو رابراي‌ اين‌ اهانت‌ نبخشيد.

پادشاه‌ و ملكه‌ دانمارك‌ نيز جزو مدعوين‌ بودند.وهمچنين‌ پادشاهان‌ اردن‌ و بلژيك‌وپادشاه‌ سابق‌ يونان‌.ملكه‌ انگلستان‌ در جشن‌ شركت‌ نكردو به‌ جاي‌ خود شوهرش‌ پرنس‌فيليپ‌ و دخترش‌ پرنسس‌ "آن‌" رافرستاد.پرنس‌ برنهارد ازهلندنمايندگي‌ همسرش‌ ملكه‌ژوليانا رابرعهده‌ داشت‌.شايد نوميدكننده‌ترين‌ خبربراي‌ شاه‌ اين‌ بودكه‌ پرزيدنت‌ نيكلسون‌درجشن‌ شركت‌ نمي‌كند.(خانم‌ نيكلسون‌ رئيس‌ افتخاري‌ كميته‌ امريكايي‌ برگذاري‌جشنهاي‌ 2500 ساله‌ شاهنشاهي‌ بود.)اسپيرو اگنيو معاون‌ رئيس‌ جمهوري‌ نمايندگي‌ايالات‌ متحده‌ رابرعهده‌ داشت‌ و ازنظرتقدم‌،كليه‌ مدعوين‌ به‌ استثناي‌ سفير پكن‌ براوبرتري‌داشتند.

لسي‌ بلانك‌ زندگينامه‌ نويس‌ رسمي‌ ملكه‌ بعدها صحنه‌ اين‌ جشن‌ راچنين‌ توصيف‌ كرد:

ريشهاي‌ پرپشت‌ و مجعدمادهاوپارسها،ريشهاي‌ نوك‌ تيزصفويان‌،سبيلهاي‌ چخماقي‌سربازان‌ قاجار،سپرهاو نيزه‌ ها،پرچمهاي‌ سه‌ گوشه‌،قدارهاوخنجرهاي‌ جنگجويان‌باستاني‌ ،همه‌ درآنجابود.درزير آفتاب‌ سوزان‌ ولي‌ پناه‌ چترهاي‌ آفتابي‌ ،مهمانان‌ روي‌تختگاه‌ زيرخرابه‌ هاي‌ قدرت‌ كورش‌ نشسته‌ بودندو اين‌ رژة‌ احساس‌

برانگيزراتماشامي‌كردند.نگهبانان‌ كاخهاي‌ هخامنشي‌ ،جنگجويان‌ پارت‌،سواره‌ نظام‌خشايارشاه‌،تخت‌ روانها،ارابه‌ها،شترهاي‌ جمازة‌ باختريان‌، توپخانه‌ فتحعلي‌شاه‌،جنگجويان‌ سواحل‌ خزروخليج‌ فارس‌ ،نيروي‌ هوايي‌،تانكها،زناني‌ كه‌ اخيرابه‌استخدام‌ نيروهاي‌ مسلح‌ درآمده‌ بودند... همه‌ درتخت‌ جمشيدبودند.همة‌ آنان‌ برعظمت‌گذشته‌ و حال‌ ايران‌ گواهي‌ مي‌دادند.

در تخت‌ جمشيد،محمدرضاشاه‌ تاريخ‌ ايران‌ رابه‌ ميل‌ خودتغييرشكل‌ داد.اوازجشني‌كه‌ برپاكرده‌ بودراضي‌ بود.مي‌گفت‌ اين‌ جشن‌ كمك‌ بزرگي‌ به‌ تجديدنظر غربيان‌ درديدگاهشان‌ نسبت‌ به‌ ايران‌ خواهدكرد.به‌ نظراونقطه‌ اوج‌ اين‌ مراسم‌ وقتي‌ بودكه‌ دربرابرگورخالي‌ ولي‌ تاثير برانگيزكورش‌ كبير ايستادو باصداي‌ يكنواخت‌ و بي‌ حالت‌ خاص‌خودش‌ اوراباطمطراق‌ موردخطاب‌ قراردادو گفت‌:"كورش‌ ،شاه‌ بزرگ‌،شاه‌ شاهان‌،شاه‌هخامنشي‌،شاه‌ ايران‌ زمين‌،ازجانب‌ من‌ شاهنشاه‌ ايران‌،و ازجانب‌ ملت‌ من‌ برتودرودباد!...همه‌ مادراين‌ هنگام‌ كه‌ ايران‌ نو با افتخارات‌ كهن‌ پيماني‌ تازه‌ مي‌بندد تورابه‌ نام‌ قهرمان‌جاودان‌ تاريخ‌ ايران‌،به‌ نام‌ بنيانگذاركهنسالترين‌ شاهنشاهي‌ جهان‌ ،به‌ نام‌ آزاديبخش‌ بزرگ‌تاريخ‌ ،به‌ نام‌ فرزند شايستة‌ بشريت‌ درودمي‌ فرستيم‌.كورش‌،ماامروزدربرابر آرامگاه‌ ابدي‌توگردآمده‌ايم‌ تابگوييم‌ آسوده‌ بخواب‌ ،زيراكه‌ مابيداريم‌ وبراي‌ نگهباني‌ ميراث‌ پرافتخارتوهمواره‌ بيدارخواهيم‌ ماند.

قابل‌ ذكراست‌ كه‌ هزينه‌ اين‌ جشن‌ بيش‌ از300 ميليون‌ دلاربود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 18
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

16 ژانويه‌ 1979،فرودگاه‌ مهرآباد تهران‌ .باد سردي‌ از جانب‌ البرز به‌ 2 فروند هواپيماي‌707كه‌ جلوي‌ پاويون‌ سلطنتي‌ ايستاده‌اند مي‌وزد،فعاليت‌ چشمگيري‌ در فرودگاه‌ بچشم‌نمي‌خورد.در تهران‌ برق‌ قطع‌ و وصل‌ مي‌شود و مردم‌ براي‌ نفت‌ كه‌ اين‌ روزها از آمريكاواردمي‌شودصف‌ طويلي‌ تشكيل‌ داده‌اند .امروزنسبت‌ به‌ روزهاي‌ قبل‌ آرامتر است‌ آرامشي‌ كه‌آبستن‌ حوادث‌ عظيمي‌ است‌ .شاه‌ قبلاگفته‌ كه‌ براي‌ معالجه‌ و تعطيلات‌ كشور را ترك‌خواهد كرد. نظير همه‌ بحرانهاي‌ انقلابي‌ هيچ‌ خبرواقعي‌ در دست‌ نيست‌ تقريبا همه‌ به‌راديو BBC گوش‌ مي‌دهند.شاه‌ شخصا كوشيده‌ است‌ كه‌ دولت‌ انگليس‌ را وادار سازدجلوي‌ گفتارهاي‌ BBC را بگيرد.به‌ نظر او نپذيرفتن‌ اين‌ تقاضا از جانب‌ انگليسيها يك‌خيانت‌ آشكاربه‌ او است‌. مي‌گويند موضع‌ امريكاييها پيچيده‌تر است‌،اگر آنهامي‌خواستندشاه‌ بماند تابحال‌ به‌ او گفته‌ بودند انقلاب‌ راخردكند نه‌ اينكه‌ فقط‌ ضربه‌هاي‌ناچيز به‌ آن‌ بزند.به‌ جاي‌ اين‌ كار پريزيدنت‌ كارتر يكي‌ از ژنرالهاي‌ بلندپاية‌ امريكايي‌ بنام‌رابرت‌ هويزر را فرستاده‌ است‌ كه‌ ارتش‌ را ساكت‌ نگه‌ دارد. اين‌ مطلبي‌ است‌ كه‌ بسياري‌ ازمردم‌ مي‌گويند.

به‌ دستور شاه‌ چند تن‌ از مقامات‌ بلند پايه‌ از جمله‌ نخست‌ وزير اسبق‌ و رئيس‌ سابق‌ساواك‌ بازداشت‌ شده‌اند.اما اين‌ تلاشهاي‌ شاه‌ بيهوده‌ و تقريبا بي‌ ثمر و حركاتي‌ است‌تسكين‌ بخش‌ .

در اين‌ ماههاي‌ آخر 1978 تقريبا تمامي‌ افراد سرشناس‌ ايران‌ و دلالان‌ بين‌ المللي‌ كه‌ ازقبل‌ آنها منتفع‌ مي‌شدند ناپديد شده‌ و به‌ غرب‌ گريخته‌اند. هوشنگ‌ انصاري‌ يكي‌ از وزيران‌شاه‌ كه‌ ثروتي‌ افسانه‌اي‌ بهم‌ زده‌ بود اجازه‌ گرفت‌ به‌ بهانه‌ يك‌ ملاقات‌ فوري‌ به‌ هنري‌كيسينجر ايران‌ را ترك‌ كند.او از فرودگاه‌ به‌ سفير امريكا تلفن‌ زد و گفت‌ سه‌ روزه‌ به‌ ايران‌بازخواهد گشت‌.سفير امريكا در تلگرافي‌ به‌ واشينگتن‌ اين‌ عمل‌ او راچنين‌ تفسسيركرد:"اين‌ كار ممكن‌ است‌ ناشي‌ از زرنگي‌ باشد اما دليل‌ خونسردي‌ است‌."انصاري‌ هرگز به‌ايران‌ باز نگشت‌.

در ايام‌ گذشته‌ كسب‌ اجازة‌ شرفيابي‌ به‌ حضور شاه‌ كار آساني‌ نبود.امادراواخر 1978همه‌ چيز تغيير كرده‌ بود. غفلتا اتاقهاي‌ انتظار كاخ‌ مملو از كساني‌ بود كه‌ هيچگاه‌ در آن‌ حول‌و حوش‌ ديده‌ نشده‌ و اجازه‌ ورود نيافته‌ بودند. روزي‌ شخصي‌ به‌ نام‌ دكتر شاهكار به‌ كاخ‌سلطنتي‌ آمد .او از وكلاي‌ دادگستري‌ بود و شاه‌ را تقريبا از بيست‌ سال‌ پيش‌ نديده‌بود.شاهكار از ميرشكار شاه‌ كه‌ بااو آشنايي‌ داشت‌ تقاضاكرد ترتيب‌ ملاقاتي‌ با شاه‌ را

 

برايش‌ بدهد.كامبيز اتاباي‌ ميرشكار پذيرفت‌ و دكتر شاهكار را به‌ حضور اعليحضرت‌

راهنمايي‌ كرد.وقتي‌ دكتر شاهكار از دفتركار شاه‌ خارج‌ شد گمان‌ مي‌كردكه‌ گفتگوي‌خوبي‌ داشته‌ است‌ و تقاضاي‌ شرفيابي‌ مجددكرد.بااين‌ تقاضا هم‌ موافقت‌ شد و او دوساعت‌ ديگر رانيز در حضور شاه‌ گذراند.سپس‌ پيروزمندانه‌ به‌ ميرشكار اظهار داشت‌ كه‌ راه‌حل‌ همه‌ چيز رادر آستينش‌ دارد.

كامبيز اتاباي‌ مي‌گويد:"همگي‌ مي‌خواستيم‌ كشور را نجات‌ بدهيم‌ ،هركداممان‌ راه‌ حلي‌داشتيم‌ و همه‌ مي‌خواستيم‌ آن‌ را فقط‌ به‌ يك‌ نفر ارائه‌ بدهيم‌."

در چنين‌ احوالي‌ درياداركمال‌ الدين‌ حبيب‌ الهي‌ فرمانده‌ نيروي‌ دريايي‌ شاهنشاهي‌ ويكي‌ از امراي‌ تحصيل‌ كرده‌ ارتش‌ به‌ ديدار شاه‌آمد.او با خود يك‌ گزارش‌ 30 صفحه‌اي‌آورده‌ بود كه‌ در دست‌ گرفتن‌ زمام‌ امور كشور بوسيله‌ نظاميان‌ راپيشنهاد مي‌كرد.پس‌ از آن‌كه‌ اورابه‌ حضور شاه‌ راهنمايي‌ كردند دريادار طبق‌ معمول‌ شرفيابيها نگاهش‌ را به‌ زمين‌دوخت‌ و در حالت‌ خبردارايستادو شروع‌ به‌ خواندن‌ بخشهايي‌ از گزارشش‌ كرد.شاه‌ دراتاق‌قدم‌ مي‌زد.دريادار پيشنهاد كرد كه‌ چون‌ انقلاب‌ رو به‌ اوج‌ است‌ شايد بايد به‌ ارتشيان‌دستور بدهد كنترل‌ اوضاع‌ رادردست‌ بگيرند.آنهابايدهر كسي‌ راكه‌ مسئول‌ اوضاع‌ فعلي‌است‌ بازداشت‌ كنند.اين‌ كارمستلزم‌ اعدام‌ شايد پنج‌ هزارتن‌ از فاسدترين‌ درباريان‌ وسودجويان‌ است‌ تا ميليونها نفرمردم‌ راكه‌ خواستاربراندازي‌ دولت‌ هستند راضي‌ كندونيزپنج‌ هزار نفرازروحانيون‌ و انقلابيون‌.

چند سال‌ بعد حبيب‌ الهي‌ در حالي‌ كه‌ درچايخانه‌ مجلل‌ هتل‌ هاليدي‌اين‌  در حومة‌ويرجينيا نشسته‌ بود به‌ خاطر آورد كه‌ شاه‌ قدم‌ مي‌زدومي‌ گفت‌:"اين‌ كاربرخلاف‌ قانون‌اساسي‌ است‌."حبيب‌ الهي‌ گفت‌:امااين‌ تنها راهي‌ است‌ كه‌ مي‌توان‌ كشوررانجات‌داد.انقلاب‌ اكنون‌ بسيارپيش‌ رفته‌ است‌.هيچ‌ چيز جزيك‌ نيروي‌ بابر در جهت‌ مخالف‌نمي‌تواند ايران‌ را نجات‌ دهد.شاه‌ گفت‌:"فكرمي‌كنيد كه‌ من‌ بايدبرخلاف‌ قانون‌ اساسي‌عمل‌ منم‌؟"من‌ گفتم‌:آري‌ اعليحضرت‌،اين‌ تنهاراه‌ نجات‌ كشوراست‌.

سپس‌ سكوت‌ حكمفرماشدو پنج‌ دقيقه‌ بطول‌ انجاميد.شاه‌ همچنان‌ قدم‌ مي‌زد.حبيب‌الهي‌ كه‌ مردي‌ است‌كوتاه‌ قد،هنوز درحالت‌ خبردارايستاده‌ وچشمانش‌ رابه‌ فرش‌ گرانبهادوخته‌ بود.هيچ‌ يك‌ ازاين‌ دو نفرسخن‌ نمي‌گفتند.سرانجام‌ فرمانده‌ نيروي‌ دريايي‌ فهميدكه‌ شاه‌ مايل‌ به‌ تصويب‌ طرح‌ اونيست‌.پس‌ به‌ صحبت‌ درباره‌ موضوعي‌ بكلي‌ متفاوت‌پرداخت‌.

      بي‌ نظمي‌ شديدي‌ در كشور حكمفرمابود و نظاميان‌ هم‌ حق‌ حمله‌ به‌ مردم‌رانداشتند چون‌ بعدازكشتار ميدان‌ ژاله‌ شاه‌ به‌ ارتش‌ دستورداده‌ بودازقواي‌ قهريه‌ استفاده‌نكنندومردم‌ هم‌ درهمين‌ احوال‌ چيزهايي‌ كه‌ مربوط‌ به‌ دولت‌ مي‌شود مثل‌بانكها،كابارههاو...رابه‌ آتش‌ مي‌كشيدند.افشار، مسئول‌ تشريفات‌ و چندتن‌ ازسران‌ ارتش‌ به‌شاه‌ پيشنهاد دادند كه‌ اويسي‌ معروف‌ به‌ ( قصاب‌ تهران‌، مسئول‌ كشتار ميدان‌ ژاله‌) را

نخست‌ وزير كند، اما شاه‌ نپذيرفت‌ و  در شب‌ پنج‌ نوامبر 1978 سفيران‌ انگليس‌ وامريكا را احضار كرده‌ و پس‌ از

گفتگو با آنان‌، ارتشبد غلامرضا ازهاري‌ را به‌ نخست‌ وزيري‌ برگزيد، كه‌ مردي‌ بود ملايم‌و به‌ كلي‌ مخالف‌ بكار بردن‌ قوه‌ قهريه‌ .

هنگامي‌ كه‌ شاه‌ اين‌ خبر را به‌ افشار (رئيس‌ كل‌ تشريفات‌) اطلاع‌ داد، وي‌ چيزي‌ نگفت‌.افشار دراين‌ مورد مي‌گويد:"او شاه‌ بود و من‌ نمي‌توانستم‌ قضاوتها و تصميمهايش‌ را موردچون‌ وچرا قرار دهم‌ ."

اما وي‌  چند ماه‌ بعد در تبعيد از شاه‌ پرسيد:  كه‌ چرا اويسي‌ را انتخاب‌ نكرد بوده‌ است‌؟و شاه‌ در جواب‌ وي‌ پاسخ‌ مي‌دهد" كه‌ سفراي‌ انگليس‌ و امريكا مخالف‌ بودندو عقيده‌داشتند بهتراست‌ شخص‌ ملايمي‌ مثل‌ ازهاري‌ زمام‌ امور را در دست‌ گيرد تا بتواند باروحانيوني‌ كه‌ انقلاب‌ را رهبري‌ مي‌كنند وارد مذاكره‌ شود.

افشارازمجموع‌ اين‌ وقايع‌ نتيجه‌گيري‌ مخصوص‌ خودش‌ راكرد.بعدهادر آپارتمانش‌درجنوب‌ فرانسه‌ كه‌ پنجره‌ هايش‌ روبه‌ درياي‌ مديترانه‌ بازمي‌ شودگفت‌:"به‌ عقيده‌ من‌ اين‌يكي‌ ديگر ازتلاشهاي‌ غرب‌ براي‌ خالي‌ كردن‌ زير پاي‌ شاه‌ بود.اگراويسي‌ نخست‌ وزيرمي‌شد همه‌ چيزخاتمه‌ مي‌يافت‌.مايك‌ فهرست‌ سيصدچهارصد نفري‌ داشتيم‌ كه‌ سازمان‌دهندگان‌ اصلي‌ تظاهرات‌ بودند.مي‌توانستيم‌ آنهارابازداشت‌ كنيم‌.نخست‌ وزيري‌ ازهاري‌شيوه‌ ديگري‌ دربي‌ ثبات‌ ساختن‌ ايران‌ و پايان‌ دادن‌ به‌ حكومت‌ شاه‌ بود."



:: بازدید از این مطلب : 13
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

 ترتيب اداره مملكت پهناور ايران ( بعد از خارج شدن از استيلاي عربها ) ، به صورتي درآمد كه ولايتهاي ايران ،‌كمابيش به حالت نيمه مستقل امور خود را انجام مي دادند . اين ترتيب حكومت ، به خصوص در اواخر عصر غزنوي و در تمام دوره سلجوقي به صورت چشمگيري توسعه و گسترش يافت.
تركمانان سلجوقي به سبب وسعت ممالكي كه به دست آورده بودند ، اداره آن را از حالت تمركز خارج ساختند ، ( به خصوص كه خود نيز پايتخت ثابت نداشتند )‌. سلجوقيان به تناسب رعايت اوضاع زمان ،‌نيشابور مرو،‌اصفهان و اندك زماني نيز ، بغداد را پايتخت خويش قرار دادند . البته ، اين غير از موقيعت سلجوقيان كرمان و سلجوقيان آناتولي است كه هر كدام پايتختهاي خاص خود را داشتند ( اگر چه ،‌آن نيز به نوبه خود متغير بود) . به عنوان مثال ،‌سلجوقيان كرمان هفت ماه گرم از سال را در كرمان ( بردسير )‌ و پنچ ماه سرد را در جيرفت ( قمادين ) مي گذراندند كه تا پايتخت زمستاني ، بيش از چهل فرسنگ ( 240 كيلومتر ) فاصله داشت .
پادشاهان سلجوقي ، اصولا" در دربار خود ريش سفيدان و مربياني داشتند كه در اداره مملكت با آنان مشورت مي كردند . بعضي از اين افراد " اتابك " ( معلم يا مربي )  بعضي اميرزادگان سلجوقي نيز بودند. براي اداره ولايتهاي دور دست  گاهي بعضي از اين اتابكان را مامور مي ساختند ، چنانكه طغتكين پسر تاج الدوله تتش را در سال 479 ه.ق. مامور دمشق ساختند ، و عماد الدين زنگي ( از غلام زادگان سلطان ملكشاه سلجوقي ) ماموريت موصل را يافت . همچنين ، ايلدگز ( اتابك ارسلان شاه سلجوقي ) به آذربايجان رفت ، وسلغز به فارس و اتابك مويد الدين آي آبه به نيشابور و اتابك سام و عزالدين لنگر به يزد فرستاده شدند .

بيشتر اين اتابكان موقيعت خود را تا زمان حمله مغول به ايران حفظ كرده بودند و بعضي از آنان ،‌مانند اتابكان فارس و اتابكان آذربايجان ،‌بعد از مغول نيز تا سالها در ولايتهاي مذكور حكومت داشتند . مهمترين و معروفترين اين اتابكان ،‌اتابكان خوارزم بودند كه به خوارزمشاهان و خوارزمشاهيه نيز شهرت يافته اند .

خوارزم ، كه در كتيبه هاي هخامنشي به صورت هوارزميا و بعد از اسلام به صورت خوراسميه نيز آمده است ، نام ناحيتي است در سفلاي جيحون . حدود آن ناحيه از حوالي درياچه آرال تا سواحل درياچه خزر و نواحي ابيورد ،‌از شرق در تمام سواحل سيحون ، ادامه مي يافت و پايتخت آن خوارزم خوانده مي شد .

اين منطقه نزديك درياچه آرال وشامل دو قسمت بوده است : قسمت شرقي (‌كث )‌كه معمولا" ترك نشين بود و قسمت غربي رودخانه كه اورگنج خوانده مي شد و فارس زبانان در آنجا ساكن بودند . پهناي رودخانه جيحون در اين نواحي گاهي به دو فرسنگ مي رسيد . اين دو شهر در زمان حمله مغول بيشتر به صورت ويرانه درآمدند . معروفترين اتابكان در تاريخ ايران ، اتابكان خوارزمشاهي بودند . اصولا"‌بعد از اسلام ( به خصوص در زمان غزنويان ) ، حكام خوارزم همان عنوان پيش از اسلام خود ، يعني خوارزمشاه ر ابه دنيال نام خود داشتند ، چنانكه آلتون تاش در زمان سلطان محمود كه حاجب بزرگ او بود و حكومت خوارزم  را يافت به همين لقب ملقب گرديد . قبل از او نيز مامون و علي بن مامون ومامون بن محمد ، همين عنوان را داشتند . در روزگار سلجوقيان ، انوشتكين غرجه ( كه طشت دار سلاطين سلجوقي بود ) به اشاره سلطان ملكشاه سلجوقي به امارت ولايت خوارزم منصوب شد ( 470 ه.ق . ) و در واقع ، خراج ولايت خوارزم مخصوص طشت خانه سلجوقيان بود .
در سال 490 ه.ق. قطب الدين محمد – ازاولاد انوشتكين غرجه – به تاييد امير حبشي ( پسر آلتون تاش حكمران خراسان ) به سمت خوارزمشاهي معين شد . او تا سال 522 ه.ق. عنوان حكومت خوارزمشاه را به خود اختصاص داد .
پسر او ، اتسز ( اتسز = نميرا ،آنكه بايد زنده بماند ) با لقب علاء الدوله هم اين سمت را به ارث يافت . او با سبطان سنجر پادشاه مقتدر سلجوقي در گيري پيدا كرد و سلطان سنجر ( در سالهاي 533 ، 536 و 542 ه.ق. ) سه بار ناچار شد به خوارزم لشكر كشي كند . هر چند در هر سه بار اتسز مغلوب شد ،‌ اما به علت عذر خواهي مورد بخشش قرار گرفت و به دليل ضعف سلطان ، در كار خود ابقاء شد .

بعد از اين تاريخ هم كه سلطان سنجر گرفتار شورشهاي داخلي و حملات قراختاييان و غزها در شرق ايران بود ،‌ ديگر فرصت نيافت به خوارزم لشگر كشي  كند . از اين پس ،‌حكومت خوارزمشاهيان در حوزه اي وسيع به صورت مستقل ادامه يافت .

 

بعد از مرگ اتسز ، پسر او – ايل ارسلان – به حكومت رسيد ( 551 ه.ق. )‌. سپس سلطانشاه – فرزند ايل ارسلان – چند صباحي حكم راند ( 568 ه.ق. ) تااينكه برادرش – علاء الدين تكش – او را از خوارزم بيرون راند و خود مستقيما" خوارزمشاه شد .

علاء الدين در سال 569 ه.ق. با مويد الدين آي آبه ( اتابك نيشابور ) به جنگ پرداخت و او را به قتل رساند .طغانشاه – فرزند مويد الدين – هر چند در نيشابور به حكومت نشست ، اما هميشه مورد حمله خوارزمشاهيان قرار داشت. سرانجام ، طغانشاه از ملك دينار غز شكست خورد و حكومت مويديه در نيشابور پايان يافت .

جنگهاي معروف علاء الدين  تكش ، در چند جا ياد شده است : نخستين در نيشابور با سلطانشاه برادرش( 585 ه.ق. ) و بار ديگر ،‌جنگ او با برادر در مرو ( 589 ه.ق.) صورت گرفت . لشگر كشي ديگر او به بخارا براي سركوبي تركان قبچاقي ( 591 ه.ق .)‌انجام شد . هر چند سپاهيان او به علت گرما و تشنگي اغلب هلاك شده و سلطان شكست خورده برگشته است .

جنگ ديگر او در سال (590 ه.ق.) با سلجوقيان عراق بود كه در حوالي ري با طغرل سوم ( آخرين پادشاه سلجوقي ) جنگيد و او را شكست داد . خوارزمشاه پس از آن تا همدان نيز پيش رفت . آن گاه ،‌همدان و اصفهان را به قتلغ اينانج سپرد.

در جنگي كه ميان سپاه خليفه و لشكريان خوارزمشاه در حوالي ري و ساوه به سال 591 ه.ق. روي داد ، لشكر خوارزم تا خوار عقب نشستند . خوارزمشاه در سال 596 ه.ق. پسر خود تاج الدين شاه – را حاكم اصفهان كرد ، و پسر ديگرش – سلطان محمد را حكومت خراسان داد . وي در 19 رمضان سال 596 ه.ق. در گذشت . پس از وي سلطان محمد – پسرش – جانشين پدر شد .
در زمان اين پادشاه ، وضع ولايتهاي ايران دچار آشفتگي بود . كرمان كه به تسلط ملك دينار عز در آمده بود ( اگر چه چند صباحي به تسلط خوارزمشاهيان نيز در آمد ) به علت حملات طوايف شبانكاره و اتابكان فارس ،‌ از حيطه تسلط خوارزمشاهي خارج شد ( 599 ه.ق. ) . سلطان غياث الدين (‌حاكم غور ) به تحريك خليفه " الناصر لدين الله " بر خوارزمشاه شوريد و قسمتهايي از خراسان را از آن خود كرد .

همچنين ، به تحريك خليفه ، بعضي روساي اسماعيليه از جمله جلال الدين حسن اسماعيلي در قلاع الموت و رودبار ادعاي خود سري كردند . اين رفتارها باعث شد تا سلطان محمد خوارزمشاه به فتواي جمعي از علماي ماوراء النهر ،‌نام ناصر خليفه را از خطبه انداخت و فرمان داد كه يكي از سادات حسيني ترمذ را به عنوان خلافت دهند و خطبه به نام او خوانند . سپس در زمستان سال 614 ه.ق. به همراه سپاهي از طريق همدان عازم جنگ با خليفه عباسي شد . اما ، سپاهيانش به علت سرماي شديد در اسد آباد همدان دچار تلفات بسيار شدند و چون در شرق ايران آشفتگيهاي پديد آمده بود ، سلطان محمد به مرو بازگشت ( محرم 615 ه.ق. ) سلطان محمد خوارزمشاه از سال 613 ه.ق.      گرفتار حملات طوايف مغول در شرق ايران شده بود ، تا اينكه در سال 615 ه.ق. شهر كاشغر به تصرف مغولان در آمد. سلطان هر چند خود را به ماوراء النهر رساند ، اما در برابر لشكر مغول قادر به مقاومت نبود و همچنان از برابر آنان مي گريخت . وي در شوال سال 617 ه.ق. در جزيره " آبسكون " ( در درياچه خزر )‌ بيمار شد و درگذشت .



:: بازدید از این مطلب : 20
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

حتي بعضي از آنها نشان سياه را بر پيكر خويش نيز مي نگاشتند. گويند چون علم پيغمبر ساده بود ، اينان رايت سياه را به نشان آنكه قصدشان بازگشت به دين پيغمبرست ، كه بني اميه ان را كنار نهاده اند يا به نشان آنكه قصدشان خونخواهي و سوكواري در عزاي خداندان پيغمبرست شعار خويش كردند. در پيشگوييهايي هم كه از جفر و ملاحم بر مي امد در آن روزها پديد آمدن علمهاي سياه را نشانه زوال دولت جابران مي شمردند و شايد به همين سبب بود كه چندي پيش از اين حارث بن سريج نيز علم سياه برداشته بود.

در هر صورت ،‌ اين سياه جامگان يا چنانكه توفانس گفته است اين سياه پوشان رنگ سياه را هميت خاص مي دادند و با جامه و علم سياه خويش مي خواسند پيشگوييهايي را كه براي زوال قدرت ستمكاران در افواه بود تحقق بخشند.

در هر حال اخبار راجع به قيام اين سياه جامگان را بعهدها در دوره عباسيان و بعد از قتل ابومسلم بي شك براي مصلحت عباسيان تا حدي تعديل كرده اند. از روايات غير اسلامي چنين بر مي ايد كه در خراسان به تحريك سردار سياه جامگان ، بندگان بر خداوند خويش شوربده انده و در يك شب همه آنها را كشته اند و اسب و سلاح و خواسته شان را برگرفته اند. اين روايات بدين گونه در طبري نيامده است اما دور نيست كه دشمني با عرب خاصه در روزايي كه هنوز خون يحيي بن زيد در جوزجانان مي جوشيده است و مرده او بردارد بوده است موالي و غلامان را بدينگونه به شورش سخت و كينه كشيي خونين واداشته باشد. درهر حال نظم و انضباط سختي هم كه ابومسلم پيروان خويش را به پيروي از آن واداشته است از وقتي مقرر شده است كه وي به مرو آمده است و اگر پيش از آن در ما خوان و سفيد نج و ديگر جايها موالي و غلامان بسبب نفرت سختي كه از عرب مي داشته اند با انها چنين بخشونت رفتار كرده باشند عجب نيست و شايد آن انضاباط سختي كه در نص بيعت ابومسلم آمده است بعد چنين واقعه يي و يا بقصد جلوگيري از تكرار نظير آن بوده است و بهر حال اين روايت تئوفانس با شور و هيجان موالي و با خشم و كينه يي كه آن قوم نسبت به اعراب خراسان داشته‌‌اند سازگار مي نمايد و در بيان چنين خشم و شوري بوده است كه نصربن سيار در طي قطعه يي كه بمناسبت سروده است اين سياه جامگان را قومي فرا مي نمايد كه دين آنها چيزي جز كشتن عرب نيست. با اينهمه ، و با آنكه سفارش امام عباسي به ابومسلم آن بود كه به عرب اعتماد نكند و حتي اگر لازم شود عرب را از ميان بردارد و تباه كند ، باز در بين ياران ابومسلم اعراب فراوان بودند. اينها كساني بودند كه در خراسان با موالي نشوونما يافته بودند و رنگ ايراني گرفته بودند. بيشترشان مثل ايرانيان شلوار مي پوشيدند و به فارسي سخن مي گفتند. گذشته ازين ، در مخالفت با مروانيان آنها نيز همان شور و حرارتي را داشتند كه موالي و غلامان و ستمديدگان درين مورد نشان مي دادند. چنانكه در فتح جرجان ، قحطبه بن شبيب سردار عرب ، موالي خراسان را كه از عدت وعدت مروانيان شكوهيده بودند دل داد و آنها را به ياد عظمت گذشته نياكانشان انداخت و آشكارا بر اعراب كه خود وي نيز آز آنها بود ، بر اغاليد.

سال صدو بيست و نه هجري ابومسلم را به هدف خويشكه قيام بر بني اميه بود نزديك كرد. در بيست و پنجم رمضان اين سال كه از پيش براي خروج معين شده بود وي در قريه سفيدنج كه از آن سليمان كثير و اعراب خزاعي بود بيرون آمد. امام دو علم به نام « ظل » و « سحاب » براي ياران فرستاده بود كه تا درين روز بيرون آرند. در آن روز كه ستمديدگان آنهمه انتظارش را كشيده بودند و سرانجام فرارسيد اين دو علم را بيرون آوردند. همچنين ، شورشگران براي آنكه ياران خويش را كه در قريه هاي مجاور بودند از خروج خكود آگاه كنند آتشها برفروختند. در طي چند روز از شصت ديه مجاور ياران سوگند خورده به سفيدنج آمدند. اين سياه جامگان با علمهاي سياه بيرون مي آمدند. چوبدستيهاي سياه كه كافر كوب مي خواندند بدست داشتند. بعضي اسب داشتند و بعضي ديگر كه بر درازگوش مي نشستند بر خران خويش بانگ مي زدند و مروان خطاب مي كردند نه آخر مروان بن محمد آخرين خليفه اموي كه درين روزها فرمانرواي تازيان بود مروان حمار خوانده مي شد؟ در عيد فطر كه مردم پشت سر سلميان بن كثير نماز خوانددند و ابومسلم آنها را به طعام دعوت كرد بيش از دو هزار و دويست تن سياه جامگان در سفيد نج فراز آمده بودند. هچجده روز بعد ، دستهيي سوار را كه نصربن سيار والي خراسان براي دفع اين سياه جامگان فرستاده بود ابومسلم مغلوب و متواري كرد. اما فرمانده آنها را كه مجروح و اسير شده بود تيمار كردند و بعد از بهبود رها نمودند تا برود و همه جا آوازه آزادگي و جوانمردي سردار سياه جامگان را بپرا كند. چند ماه بعد نيز كه باز عدهيي در جنگ به اسات وي افتادند آزادي يافتند و نام ابومسلم را به جوانمردي و رادي بلند آوازه كردند. در اندك زماني از هرات و پوشنگ و مرورود و طالقان و مر و نيشابور و سرخس و بلخ و چغانيان و طخارستان و ختلان و كش و نخشب ، سياه جامگان به ابومسلم پيوستند. حتي يمانيها در آن گيرودار عصبيتهاي داخلي بر رغم مضريها به ياري او برخاستند. چند ماه بعد كه ابومسلم به ما خوان مرو در آمد سياه جامگان او خراسان را به لرزه در آوردند. در ماخوان يكچند اقامت گزيد و به تعبيه لشگر پرداخت. براي هرجا بدست سياه جامگان افتاده بود عاملان برگزيد و لشگرگاهها تعيين كرد. تعداد ياران اودين زمان به هفت هزارتن مي ريد و او براي همه ارزاق و جامگي تعيين كرد و مانند سرداري آزموده درين كار دقت و اهتمام كرد. درين هنگام ، اعراب كه خطر را حس مي كردند يك لحظه كوشيدند تا ختلافات خود را به كناري نهند. شيبان حروري به تحريك و اصرار بكريها با نصربن سيار آشتي كرد و جديع كرماني نيز با نصر از درآشتي در آمد. اما چون هنوز بين انها بد گماني و رشك همچنان مثل پيش باقي بود براي ابومسلم و ياران او ازين گرگ آشتي اعراب خطري پيش نيامد. تنها كاري كه كردند ان بود كه بر آنچه در تصرف ابومسلم بود بتازند و او آنها را دفع كرد و چندي بعد كوشيد در دوستي و يگانگي آنها نيز خلل بيفكند. ازين رو بتن خويش از ما خوان به مرو رفت. كرماني را به عده يي از قبيله ازد واداشت ازين پيمان بيرون آيد و بار ديگر با نصر و با اعراب مضر به ستيزه پردازد. در آغز سال صدو ي از مرو به ما خوان بازگشت. در حالي كه خويشتن را از گزند اعراب ايمني داده بود و مي توانست منتظر بماند تا از ستيزگي آنها كه در حكم انتخحار عرب بود بهره بردارد. در ما خوان و فود ازد و مضر نزد او بدواري آمدند. نزديك شدن او با ازد مضر را بر آن داشت كه برقابت ازد با وي از در دوستي در آيند و بدينگونه اعراب خراسان در حال تزلزل و ترديد سعي كردند هر يك جداگانه ابومسلم را بطرف خويش بكشانند. اما ابومسلم كه نوز نمي توانست بااعراب در فاتد آنها را به بازي گرفت هر دو دسته را دربيم و اميد نگه داشت و از اتحادشان مانع آمد. هرچند درماخوان به جانبداري ازد برخاست اما با مضر نيز چنان رفتار نكرد كه آنها وي را دشمن خويش بشمارند. اما به تحريك او ، در مرو بين كرماني با نصرسيار جنگ روي داد. در گيرودار جنگ ابومسلم نيز سررسيد و نصر كه چاره يي جز تسليم نداشت به وي تسليم شد. در مرو ابومسلم فكرش همه آن بود كه كار لشگر خويش ساز كند. بموجب روايت مدايني ، عده يي از پارسايان و فقيهان مرو نزد او آمدند تا بدانند اين ابومسلم كيست و چه مي خواهد؟ اماابومسلم آنها را نپذيرفت و گفت كارهايي در پيش هست هك ما را براي انگونه گفت و گوها فرصت نيست. باري نصر در ورود ابومسلم به مرو تسليم وي شد اما صبح روز بعد با پيروان خويش از آنجا بگريخت. ابومسلم بيست و چهارتن از نام آوران عرب را كه سلم بن احوز تميمي يكي از آنها بود بكشت. نصر نيز كه خراسان را با اختلاف و عصبانيت ها و آشوبهاي آن فروگذاشته بود از راه نيشابور و قومس به جانب ري گريخت. از آن پس خراسان براي ابومسلم صافي گشت. براي هر شهر عاملان تعيين شد و رؤساء عرب كه سردار سياه جامگان هنوز از آنها ايمني نداشت كشته شدند. عراق كه از ستيزگيهاي گذشته پريشان مي بود ابومسلم را به خود مي خواند. سردار خراسان قحطبه بن شبيب را كه تازه از حجاز به مرو باز آمده بود بدنبال تميم بن نصر به آهنگ طوس و نيشابور فرستاد. 



:: بازدید از این مطلب : 19
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

شيعه و موالي بودند اما ازاعراب نيز ، هرچند زياده مورد اعتماد نبودند ،‌كساني در راه نشر دعوت آنها جانفشاني كردند.

درين ميان جنگهاي حارث بن سريج تميمي كه بر هشام بن عبدالملك خليفه اموي عاصي شده وبد ( 116 هـ .ق ) خراسان و ماوراء النهر را باز بر امويان شورانيد. اين حارث كه در منابع چيني قديم او را حارث مروي نام بده اند. ظاهراً بر مبادي مرجئه تكيه داشت و « اهل تسويه » بود. مردم را به كتاب خدا و سنت رسول دعوت مي كرد. وعده مي داد كه با اهل ذمه بروفق عهد و شرط ذمه رفتار كند و از كساني كه اسلام آورند خراج بخجور نستاند. و اين وعده ها هم موالي را مجذوب او مي كرد هم اهل ذمه را به او علاقه مند مي ساخت. حارث براي خروج بر مروانيان علم سياه كرد و يكچند حكام اموي خراسان اسدبن عدالله و بعد از او نصربن سيار را فرو پيچيد. اما اختلافات و عصبيتهاي داخلي اعراب براي او دشواريها پيش آورد و كارش از پيش نرفت و كشته شد ( 128 هـ . ق ).

با اينهمه كروفري كه او در خراسان و ماوراء النهر كرد راه را براي قيام شيعه خراسان كه از مدتها پيش بوسيله دعاه عباسيان آماده مي شدند ،‌گشود. خاصه كه مقارن آن روزگاران از تأثير اخبار ملاحم . ظهور مهدي موعود و بيرون آمدن علم سياه از جانب شرق در غالب افواه جاري بود. و درآن آشوب ظلم و فساد مروانيان ، خراسان همه جا مطلع نور اميد بشمار مي آمد.

مقارن اين روزها بود كه ابومسلم براي نشر دعوت عباسيان به مرو آمد. پيش از آن نيز وي مكرر به خراسان آمده بود و بعضي خود او را خراسان مي شمردند. در هر حال وي از موالي بود و بريا ابراهيم امام كه بعد از پدر كار دعوت را بدست گرفته بود وي بيش از يك عرب خزاعي سليمان بن كثير كه خود يكچند رهبر هاشمينه بود و تا حدي به تمايلات خداشي منسوب مي توانست در خراسان مورد اعتماد باشد. در واقع هنگام ورود ابومسلم به خراسان كار دعوت در آنجا بر دست اين سليمان بن كثير بود و او درين مسافر تازه رسيده كه از موالي نيز بود به چشم رقيب مي ديد و بدواعتنايي نداشت. اين كارشكني و سردي حتي يك بار ابومسلم را از نوميدي واداشت كه ميدان را براي حريف خالي كند و از مرو به كوفه بازگردد.

چنانكه تا قومس نيز رفت اما در آنجا بسبب پيام و اشارتي كه از امام رسيد دانست كه وضع تاحدي دگرگونه گشته است.ياران سليمان بازگشت وي را انتظار دارند و حتي بر رغم ميل باطني سليمان حاضرند كه در پيروي و فرمانبرداري وي اهتمام بجاي آورند. ازين رو از قومس به مرو بازگشت و با شور و حرارت جواني كار دعوت را بر دست گرفت. سليمان و ياران او خاصه پسرش محمدبن سليمان ازين پيروزي ابومسلم ناراضي بودند. غالباً پيشرفت او را مايه خطر مي ديدند و بشكايت مي گفتند كه ما با رنج بسيار جويي كنديم ، اكنون ديگري آمد تا در آن آب روان كند. وليكن ابومسلم را اينگونه سخنان از كار خويش باز نمي داشت. با دلگرمي و شوري تمام همچنان به نشر دعوت پرداخت. يك بار نيز  به بهانه حج و براي آنكه مال و هديه شيعه خراسان را براي امام عباسي ببرد از مرو بيرون آمد (‌جمادي الثاني 129 ) . اما در واقع قصد حج نداشت و مي خواست در شهرهاي خراسان بگردد و شيعه خراسان را براي خروج بر بني اميه آماده بدارد. در حدود قومس ، قحطبه بن شبيب را با مالي كه جهت امام همراه آورده بو دبه مكه فرستاود و خود به مرو بازگشت.

فرصت مناسبي براي اين شورش و خروج پيش آمده بود. اختلافات داخلي اعراب نصرسيار والي خراسان را از مرو رانده بود. نصر كه تازه فتنه حارث بن سريج و بني تميم را فرونشانده بود گرفتار فتنه جديع كرماني شده بود و بدينگونه در روزهايي كه اعراب خراسان از اختلافات و عصبيتهاي خويش مجال دفاع و حمايت از خلافت مروانيان را نداشتند ابومسمل شورش سياه جامگان را كه منتهي به سقوط خلافت اموي گشت آغاز كرد.



:: بازدید از این مطلب : 15
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

چنانكه اين جماعت نه فقط خلافت را مخصوص قريش نمي شناختند حتي نبطيها را كه خلع و عزل آنها سهلتر مي نمود براي خلافت از قريش مناسب تر مي ديدند گذشته از اينها اكثر پارسايان و پرهيزگاران عامه نيز كه به قرآن و حديث مشغول بودند از فرك « اهل تسويه » جانبداري مي كردند و تحقير و استخفاف نارواي اعراب را نسبت به موالي كه نهضت شعوبيه در واقع عكس العمل آن بود مي نكوهيدند. بسياري از شعوبيه چنانكه از ابن قتيبه نقل است از فرومايگان نبطي يا روستاييان و بزرگان ايراني بوده اند و بي شك سبب خشم و شور اين جماعت جور و بيداد اعراب مغرور بوده است كه در روز گار بني اميه اين طبقه را چون بندگان آزاد كرده خويش مي شمرده اند. با اينهمه ، چنانكه از اخبار و آثار باقي مانده شعوبيه بر مي ايد در بين طبقات بالا نيز نشانه شعوبيت هست و وجود اينگونه فكر را حتي در بين آن طبقه از مردم كه همواره در همه جا با فاتحان بيگانه مي آميزند و در مي سازند نيز مي توان يافت. آثار شعوبيه و كتابهايي كه اين قوم در ذكر مثالب عرب و در طعن بر انسان آنها تأليف كرده اند از ميان رفته است. ذكر نام بعضي از اينگونه كتابها مثل آنچه سعيدبن حميد بختگان و هيثم بن عدي و علان شعوبي و ابوعبيده در مثالب عرب نوشته اند در الفهرست ابن النديم آمده است و پيداست كه شعوبيه در اين كار افراط و مبالغه يي داشته اند. چنانكه در تأييد فضايل عجم گاه دست به جعل حديث هم زده اند: كاري كه اعراب نيز براي معارضه با آنها از آن خودداري نكرده اند. گذشته از اين ، شعوبيه كتابهايي نيز در بيان مفاخر عجم داشته اد كه آنها نيز مثل آنچه در مطاعن عرب نوشته بوده اند از بين رفته است و پيداست كه تعصب عربي و شايد نيز بيم آنكه راج اينگونه آثار موجب شيوع زندقه و الحاد در بين عامه شود اين كتابها را بعمد نابود كرده است. با اين همه ، اين حس شعوبي از بين نرفت و چندي بعد در سرگشيهاي امراء ديلم و طبرستان جلوه آن آشكار شد.

اين حس نفرت از عرب كه نارضايي اموالي و اهل ذمه نيز آتشي تند آن را دامن مي زد در اواخر عهد اموي خراسان را براي نشر عدوت سري شيعه كانون مناسبي كرد. وجود اختلافات و عصبيتها بين قبايل و طوايف عرب نيز از اسبابي بود كه نشر اينگونه دعوتهاي سري را در آن سامان آسان مي ركد. اين دعوت شيعه ، مخصوصاً در بين پيشه وران و بزرگان كه آسايش دهقانان ونجبا را نداشتند و دايم عرضه جور و استحخفاف بودند توسعه مي يافت. دعاه شيعه كه از عراق مي آمدند غالباً با جامعه بازرگانان و سودگران در شهرها و ديه هاي خراسان مي گشتند و مردم را پنهاني دعوت به پيروي از آل محمد مي كردند: پيري از آل محمد كه پيشوايي و رهبري حق واقعي آنهاست. بسياري از داعيان و ياران « آل محمد » كه پنهاني براي خاندان « عباس » فعاليت و دعوت مي كردند ، از طبقه پيشه وران و صنعتگران كم مايه بودند. زن سازان .‌كوزه گران ، آهنگران ، انار فروشان ،‌موزه دوزان ، بقالان ،‌سركه فروشان ، باقلا فروشان ، برزگران و روستاييان و اينگونه طبقات ازين نهضت مخفي استقبالي تمام مي ركدند. نهضيتهاي شيعه سبائيه ،‌توابين ،‌زيديه ، كيسانيه ، هاشميه و غير آنها كه همه جا غالباً موالي هواخواه آن بودند در عراق پيشرفتي زياده نيافت و بني ايمه آن را فروماليدند. اما دنباله دعوت كيسانيه و هاشميه كه تمايات باطني و اعتقاد به حلول و تناسخ آن را رنگي تازه داده بود ، با شوق و همت ابراهيم اما فرزند محمد بن علي بن عبدالله كه پدر و پسر خود را وصي و وارث حق ابوهاشم پسر محمد حنيفه نيز مي دانستند در خراسان پيشرفتي يافت. و اين دعوت را كساني مثل بكيربن ماهان و خداش و سليمان بن كثير و امثال آنها در آن سرزمين كه بسبب حصول اسباب مخصوصاً از آنوي كه از شام و از اختلاف آن درو بود و اهل آن دلهايي از نقش هر غرض خالي داشند ،‌براي نشر اين گونه دعوت مساعد مي نمود به ثمر رسانيدند. موالي خراسان و مردم ساكن قرائ و روستاها كه مبادي شيعه درباب امامت با عقايد موروث آنها: فره ايزدي ،‌بيشتر سازش داشت ،‌به اين دعوت روي خوش نشان دادند. اين دعوت پنهاني بود و داعيان مردم را به امامت آل محمد بي آنكه نام خاصي را ذكر كنند مي خواندند و اين را دعوت به « الرضا » الرضا من آل محمد مي ناميدند و ظاهراً نام امام خصاي از « آل محمد » را ذكر نمي كردند تانام او پيش از وقت فاش نشود و ازتعرض عمال خلفا در امان بماند بدينگونه داعيان عباسي كه محمد علي آنها را به خراسان فرستاده بود در آن سرزمين كار خود را با شور شوقي تمام شروع كردند. از آنجمله يك چند داعلي پرشوري از موالي نامش خداش در آنجا پديد آمد. اما تندرويها كرد و ظاهراً سرديگر داشت به تمايلات باطني و اباحي تسليم شد و ازين رو به مذهب خرمدينان متهم گشت. اسدبن عبدالله قسري كه والي خراسان بود او را بگرفت و به شكنجه سخت كشت. اما عباسي محمد بن علي نيز كه او را گسيل كرده بود از وي و پيروانش بيزاري جست. با اينهمه ، داعيان ديگر خاصه ابن ماهان و سليمان بن كثير و ياران آنها همچنان دعوت سري عباسيان را در خراسان مي پراكندند. در واقع عباسيان كه در دل جواياي خلافت بودند در ظاهر خود را مشتاق آن نشان نمي دادند. چنان فرا مي نمودند كه هدف آنها فقط برانداختن مروانيان است. براي نيل بدين مراد نيز دست هرفرقه يي را كه بسوي آنها دراز مي شد مي فشردند. نه از غلاه و اهل تناسخ صرف نظر مي كردند و نه حتي ازفرقه هاي اباحي و مزدكي كه در آن زمانها هنوز بقايايي از آنها درخراسان وجود داشت. ازين رو بود كه راونديه و هشاميه دو فرقه مشهور از هواداران آنها ازعقايد و تمايلات تناسخيه و اباحيه خالي نبودند. براي اين مدعيان خلافت ،‌فقط جلب و جمع هواداران پرحرارت مهم بود. اين كه اين هواداران تا چه حد به آيين عامه مسلمانان نزديك باشند در نظر آنها چندان اهميت نداشت. ازين رو درخراسان كه تمايلات شعوبي و عقايد شيعي قوتي داشت ازين هر دو عامل براي نشر دعوت خويش استفاده كردند. دربين شيعه خود را خونخواه شهيدان آل علي نشان مي دادند و نزد ناراضيان شعوبي خويشتن را دشمن عرب فرا مي نمودند. اما وقتي ملتفت شدند كه خداش و هاشميه او هدفهاي ديگر داشته اند خداش را ملعون شمردند و از ياران وي يزاري جستند. پيش از آن از تمايلات اباحي هاشميه و راونديه اظهار نگراني نمي كردند. با اينهمه بعدها كه پاي بر مسند خلافت نهادند سعي كردند از انتسب به اينگونه فرقه هاي بركنار بمانند.



:: بازدید از این مطلب : 17
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

شعوبيه كساني بودند كه در مقابل غرور نژادي بيش از حدي كه اعراب داشتند نه فقط منكر تفوق و سيادت فطري آنها ـ چيزي كه خود اعراب ادعا مي كردند ـ بودند ، بلكه تمام اقوام عالم را مساوي مي شمردند و تفاخر و تعصب عرب را مخالف اسلام و قرآن مي دانستند و رد مي ركدند. دعوي اين قوم كه « اهل تسويه » خوانده مي شدند دستاويز طبقات ناراضي و پرجوش و خروش موالي گشت كه نه تنها سيادت فطري عرب را انكار مي كردند بلكه عرب را از اقوام ديگر هم پست تر مي شمردند و در ذكر مطاعن آن قوم به افراط و مبالغه مي گراييدند. چنانكه در مقابل اعراب كه ايرانيها را علوج و عجم و اسراء و موالي مي خواندند اينان خويشتن را فرزندان جم و خسرو و ابناء احرار نام مي نهادند و چنان هر ايراني گمنام دعوي انتساب به خاندي كسري و قباد مي كرد كه به قول يك شاعر عرب گيويي نبطيها هرگز در جهان نبوده اند. اين جماعت كه به نام شعوبيه اختصاص يافته اند مدعي شدند كه عرب را نه همان هيچ مزيت بر اقوام ديگر نيست بلكه خود از هر مزيتي نيز عاري است. هرگز نه دولتي داشته است نه قدرتي. نه صنعت و هنري به جهان هديه كرده است نه دانش و حكمتي. جز غارتگري و مردمكشي هنري نداشته است و از فقر و بدبختي اولاد خود را مي كشته است. اما قرآن و آيين اسام كه عربها بدان مي نازند و بر ديگر مسلمانان فخر مي فروشند خود هيچ اختصاص به عرب ندارد و آنگاه قرآن و آيين مسلماني خود ازين دعويهاي ناروا و تعصب آميز بيزارند و آنرا زشت و ناروا مي شمارند. شعوبيه اينگونه سخنان را با گستاخي و بيپروايي در اشعار خويش مي گفتند و در كتابهاي خود مي نوشتند و اعراب نيز بدانها پاسخ مي دادند و بدينگونه از اواخر عهد اموي معركه شعوبيه گرم شد. شعوبيه رسوم و آداب خاص عرب را كه ارتباطي به اسلام نمي داشت و بازمانده عهد جاهلي مي نمود مكرر مسخره مي كردند. شيوه آنها را در جنگ و در صلح و آيين آنها را در خطابه و شعر تخطئه مي كردند. حتي بلاغت آنها را كه اعراب آنهمه بدان مي نازيدند ناچيز و كم مايه مي شمردند و نشانه همنشيني و خوگري با شتر را در خشونت آواز آنها سراغ مي دادند. در اشعار اين قوم اعراب مورد طعنه و مسخره واقع مي شدند. در باب انساب آنها ، در باب آداب آنها ، و حتي در باب اخلاص و ايمان آنها حرف به ميان مي آمد. زبان فارسي با ذخاير عظيم ادب كهنه آن كه كليله و دمنه ، كتاب تاج ، كتاب آئين نامه ، كتاب خداينامه ، كتاب كاروندو جاودان و ويس و رامين و هزارافسان و فلويات و ترانه هاي خسرواني از آن باز مانده بود مايه يي بود كه مي توانست شعوبيه را درين معركه تفاخر پيش اندازد. بسياري از اينگونه كتب عجم را شعوبيه به عربي نقل كردند و در نقل كتابهايي مثل خداينامه و امثال آن به عربي ظاهراً روح شعوبي بيش از ذوق معفت جويي تأثير داشت. چنانكه آداب نوروز و مهرگان نيز كه هرچند شايد به بوي هداياي نوروزي نزد امويان مقبول واقع شده بود از اسباب احياء دعاوي و اقوال شعوبيه بود. در هر حال بعضي از شاعران شعوبي كه همه بعربي شعر مي سرودند در سخنان خويش مفاخر گذشته كسري و سابور را فراياد مي آوردند و حتي آشكارا در پيش خليفه اموي نيز به نياكان خويش افتخار مي كردند. اسماعيل بن يسار شاعر كه تفاخر او به نژاد ايراني خشم خليفه هشام را برانگيخت اگر چند خود از مروانيان صله شعر مي خواست در دل با آنها دشمن بود و رزوز و شب آنها را لعن مي كرد. بشاربن برد نيز كه در عهد مهدي عباسي به زندقه متهم شد از پيشروان فكر شعوبي بود و اعراب را هجوهاي تند مي كرد و در اشعار خويش شتر چراني و موش خواري آنها را مكرر گوشزدشان مي كرد. ديك الجن شاعر مشهور نيز مثل بشار بر اعراب آشكارا طعنه مي زد. فضيلت عرب را انكار مي كرد و بهيچ روي عرب را از ديگر مردم برتر نمي شمرد. چنانكه خريمي نام شاعري ديگر كه از سغد ماوراءالنهر بود به كسري خاقان كه هر دو را از نياكان خويش مي پنداشت نازش ميكرد و آشكارا ميگ فت كه اجداد وي در روزگار شرك بر جهان سروري داشته اند و در عهد اسلام نيز از پيروي رسول بازنمانده اند. درينصورت چرا بايد از عرب كمتر شمرده آيند؟ يك شاعر ديگر ، نامش متوكلي ، كه نديم متوكل خليفه عباسي بود در برابر بيدادي اعراب به شورشگري – اما فقط در عرصه شعر و سخن ، علم طغيان برداشت. وي در يك قصيده مشهور علم كاويان خويش برافراشت و ميراث نياكان خود را از بني هاشم خواست. حتي به آنها توصيه كرد كه تا مهلت دارند از ملك كناري گيرند ،‌به سرزمين ديرين خويش بازگردند ، و در حجاز مثل سابق به خوردن سوسمار و چرانيدن شتر بپردازند. اين نيش و طعنه شاعرانه اگر در عهد حجاج گفته مي آمد شايد خون شاعر و بسياري ديگر را برخاك مي ريخت اما در اين دوره متوكل از قدرت و نفوذ فار و ترك كس را پرواي عرب نبود. در واقع نهضت شعوبيه در روزگار عباسيان بسط و توسعه يي يافت و شايد سبب آن بود كه عباسيان بر خلاف امويان چندان تعصب عربي نشان نمي دادند و دولت آنها عربي نبود و خراساني بشمار مي آمد چنانكه اگر با زنادقه مبارزه كردند از جهت تحقير اين طايفه نسبت به عرب نبود بسبب تهديدي بود كه از عقايد زنادقه متوجه دين و قرآن مي شد. اما شعوبيه در زمان آنها تا به زندقه نمي افتادند مي توانستند همه جا در بغداد و بصره و هرجاي ديگر در شعر و سخن خويش بر اعراب بتازند و آنان را به باد ريشخند بگيرند. باري در بين احزاب و قرق اسلامي ، آنها كه مخصوصاً با امويان و سياست نژادي آنها روي موافق نشان نمي دادند مورد توجه شعوبيه واقع شدند. نه فقط شيعه در بين شعوبيه طرفداران يافت بلكه در تعاليم فرق خوارج و كساني مثل ضراربن عمرو از معتزله نيز گاه سخناني بود كه با مقالات شعوبيه سازگار مي نمود. 



:: بازدید از این مطلب : 12
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

يكي ازتفاوتهاي اساسي تاريخنگاري ماركسيستي با ساير جريانات مورد بحث در اين رساله سبك نوشتن آنهاست، تقريباً در تمام آثار تاريخي مذكور، واژه هايي مانند طبقه – فرماسيون – بورژوازي – پرولتاريا – انقلاب – توده هاي زحمتكش – خلقهاي تحت ستم – تئوريهاي علمي – تئوريهاي بورژوايي ، پيشگام – پيشتاز – روبناي حقوقي و سياسي – زير بناي اقتصادي و واژه هايي از اين دست كه مي تواند تا تدوين فرهنگ نانمه ماركسييستي ادامه يابد به كرات تكرار شدهاست، بنا بر اين اگ رنگارنده اين نتيجه را بگيرد كه اولين تاثير تاريخنگاري ماركسيستي بر مجموعه تاريخ نويسي ايران، تايثير نهادن بر زبان و ادبيات تاريخنويسي است، سخني به گزاف نگفته است.

            ويژگي ديگر مورخين مذكور به لحاظ سبك نگارش، جهت گيريهاي صريح، قاطع و پي گير بر عليه ساير نوشته هايي است كه آنان معتقدند تحت تاثير تئوريهاي بورژوايي به وجود آمده است، به نمونه هايي از اين داوريها توجه مي كنيم : «اكثريت نزديك به تمام آثار مربوط به نادر، در زبان فارسي، داراي يك وجه مشتركند، اين وجه مشترك غير علمي بودن آنها ست ... هنوز ما مجبور به خواندن قصه هايي به نام تاريخ هستيم كه اگر در شمار رمان هاي ماجرايي چاپ مي شد، هرگز آنها را نمي خوانديم.» «تئوريهاي پندار گرايانه، بي خبر از علل عمومي و بي اعتنا به قوانين عيني تكامل اجتماعي تاريخ را مجموعه اي از وقايع پراكنده و امور تصادقي و معلول خواست و اراده نيروهاي ناشناخته و يا محصول عمل يكه تازان خودكامه مي شمارد.»

            «كيش شخصيت پرستي كه معنايش اغراق در نقش شخصيت هاي جداگانه در تاريخ و نسبت دادن ويژگيهاي ماوراءالطبيعه به اين شخصيت ها و تكريم كوركورانه در برابر آنها و ناديده گرفتن نقش توده ها و  طبقات است، براي علم تاريخ، يكسره بيگانه است تاريخ علمي بر عكس تئوري هاي بورژوازي به مبارزه طبقاتي، چون مهمترين نيرو در رشد جامعه داراي طبقات آشتي ناپذير مي نگرد.»

            در بين همه مورخين شعاعيان از سبك نگارش بي پرده و عريان تري برخوردار است . وي در پيشگفتار كتاب نگاهي به روابط «شوروي و نهضت انقلابي جنگل» مي نويسد : «با اين كتاب نيز شيوه هاي برخورد آموزنده يي را آزمودم. آري «توطئه سكوت» هميگشي را باز هم آزمودم، آن فرومايگي اپورتونيستي را كه همواره به بهانه دروغني انيكه فرصت نشد تمامش را بخوانم ، از برخورد روياروي هراس زده در مي روند، باز هم آزمودم، آن زبوني پليدانه يي را كه به علت زندگي اش نمي تواند انديشه اش را درست كند و به ناچار هر انديشه اي را كه زندگي و انديشه اش را دست كم چيزي هرز رقفته نشان مي دهد، با هنر تابناك بهتنا روبرو مي كنم، باز هم آزمودم».

            لحن شعاعيان در برخورد با مسائل سياسي، از اين هم تندتر مي شود : حزب تونده به هيچ رو، حزب طبقه كارگر و حزبي كمونيستي نبود. حزب توده حزبي خرده بورژوازي، اپورتونيستي و جدا از طبقه كارگر و توده ايران بود، حزب توده به بيگانه تكيه داشت نه به توده... حزب توده كمابيش، پس از چهل، پنجاه سال گذشته سرسام آور زمان و آزمونهاي هنگفت جهاني تازه پس مانده تر از تبريز و گيلان و حتي تنگستان بود.... راستي اين استن كه حزب توده خيلي كارها كرد. نيروهاي هنگفتي از خلق كه ره گم كرده در انبارها يآن انبباشته شده بودند كت بسته  تحويل ضد انقلاب داد ، لعنت توده بر حزب توده باد كه  هست.» موضع شعاعيان راجع به شوروي نيز خواندني است : «يك دوره كمك كردن به اين يا آن ملت، و اين يا آن نهضت، ضرورتاً مويد انترناسييوناليست بودن نيست، چنين اعمالي را امپرياليست ها نيز در مواقع ضروروي از خود نشان مي دهند آن چه در اين ميان يك سياست انترناسيوناليستي را از يك سياست امپرياليستي، كه هر دو بنا به مصالح خويش به اين يا آن نهضت كمك كرده اند (و يا مي كنند) متمايز مي كند، كيفيت نهائي آنهاست.

            از سبك نگارش ماركسيستهاي( به طور عمام) كه بگذريم، آنچه باقي مي ماند موضوع نگارش است. واقعيت اين است كه تخصصي شدن رشته تاريخ و شعبه شعبه شدن آن به حوزه هاي جداگانه، به خودي خود متضمن ننوعي پيشرفت در عرصه تاريخنگاري بود، زيرا توانسته بود تاريخ نويسي كلي و عمومي را از دور خارج كند و جزئي تر و مفصل تر از پيش به جچنبه هاي مختلف زندگي بشر بپردازد.

            تاريخنگاري ماركسيستي اما به نظر نگارنده نوعي تاريخنويسي عمومي است كه در آن به جاي محور قرار گرفتن عواملي مانند قدرت – شخصيت و تصادق، مناسبات توليدي يك دوره محور قرار گرفته و به جنبه هاي ديگر فعاليت اجتماعي انسان توجهي نشده است. نگارنده انكار نمي كند كه نقش اقتصاد مثلاً با نقش شخصيت اصولاً قابل مقايسه نيست ولي به هر حال هر دو نگرش از يك عامل و عاملي تام پيروي مي كنند. از اين گذشته غير از كتاب شعاعيان كه به روابط شوروي و نهضت جنگل مي پردازد كه بحث محدود و تخصصي است و غير از آثار رواندي كه عليرغم كلي بدون، به تما جنبه هاي فعاليت اجتماعي انسان توجه دارد، اكثر متون ماركسيستي دوره هاي طولاني تاريخ اياران را در بر ميگيرند و از بحث هاي محدود و تخصصي به كلي به دورند. اين نحوه نگارش به نظر نگارنده بر مي گردد به فايده اي كه اين مورخين بر علم تاريخ مترتب مي دانند ، فايده تاريخ از نظر آنان جز ارتقاء آگاهي طبقاتي توده و مسلح كردن آنان به بينش تاريخي چيز ديگري نيست و چون چنين است پس اصولاً بحث هاي تخصصي آنچناني جز در حوزه آكادميك قابل طرح نيست.

            اين بخش از رساله خاتمه ننمي يابد جزبا اين تاكيد و ارزيابي نهائي كه تاريخنگاري ماركسيستي عليغرم كاستي ها و يكسونگريهايي كه بر آن مترتيب بود، نسبت به جريانات مشابه حداقل از يك امتياز اساسي برخوردار بود و آن اينكه با بهره گير ياز اقتصاد سياسي(البته با نگرش ايدئولوژيك) عنصر تحليل را در بيان وقايع تاريخي دخالت داد و از اين رهگذر منشا توجه مورخين ديگر به اين مساله شد. از اين رو حتي اگر تاثير تاريخنگاري ماركسيستي برانگيختن مباحثاتي جدي پيرامون شيوه تحرير تاريخ و واداشتن افرايد مثل دكتر خنجي به ارزيابي و نقادي كتابي مثل تاريخ ماد باشد، خدمتي است در خور و غير قابل انكار. 



:: بازدید از این مطلب : 17
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

قبل از آنكه جامعه شناسان جديد قوانين ماتريليسم تاريخي را كشف و اشاعه دهند، مورخين مبناي تحولات اجتماعي را در ارائده اشخاص، تغيير سلسله سلاطين و نبوع و دريات افراد جستجو مي كردند مثلاً پيدايش فاشيسم را در آلمان و ايتاليا نتيجه ميل و اراده هيتلر و موسيليني مي داسنتد و انقلاب فرانسه را مولود انتقادات نويسندگاني نظير منتسكيو مي خواندند و به مناسبات اجتماعي و اقتصادي مردم كه ريشه انقلابات است توجه نداشتند. اما از يك قرن پيش به اين طرف و در نتيجه انقلاب صنعتي، به جاي آنكه كتاب تاريخ را بيشتر به شرح احوال سلاطين و امرا و توضيح و قايع مهم نظامي انحصار دهند، خصوصيات زندگي اجتماعي مردم را قبل از هر چيز منظور نظر خود قرار داده و در راه روشن كردن جزئيات زندگي مردم كوشش مي نمايند.»

            تاكيد ماركسيستها بر روي مختصات مادي جامعه سبب شده است كه عده اي اين پندار را رواج دهند كه اصولاً شخصيت در تحولات مهم اجتماعي هيچ نقشي را ايفاء نمي كند در حاليكه «نقش انسانهاي فعال در جامعه و به ويژه نقش شخصيت هاي بزرگ در تاريخ و سهم انديشه ها و اعمال موثر آنان در اصلات وقايع تاريخي نه تنها ناچيز نبوده، بلكه اگر افكار و آرمانهاي اينگونه شخصيت هاي بزرگ از اعماق اجتماع نشات گرفته باشد و تلاش ها و كوشش هايشان در جهت منافع مردم و هماهنگ و منطبق با مضمون عمده عصر باشند، به نوبه خود عاملي بس مهم و در خور توجه خواهد بود.»

            با اينهمه در آخرين تحليل، نقش قاطرع را در سير تكامل اجتماع، ضرورت تاريخي ايفا مي كند و جهت تاريخ به وسيله علل عمومي، به ويژه رشد نيروهاي توليدي تعيين مي گردد. در واقع هر گونه پيروزي و بلند آوازدگي شخصيت هاي تاريخي، گذشته از كار و فعاليت خستگي ناپذير آنان، اساساً مرهون كار و مبارزه و حركت انسانهاي يك جامعه است كه اين حركات و جنبش ها در نتيجه مقتضيات عميق تحول جامعه بر انگيخته مي شوند حركات و جنبش هائي كه بي شك در مقياس منطقه اي و جهاني نيز نشانه هاي بارزي از تكامل در نگ ناپذير اجتماعي و قدرت لايزال خلق هاست.»

            پس در واقع روابط اجتماعي بين انسان هاست كه خلق شخصييت فرد است. بنابر اين هر شرايط اجتماعي معيني اولاً شخصيت ها يخاص خود به وجود مي آورد و ثانياً هر شخصيت را در جاي مناسب خويش قرار مي دهد. بدين ترتيب مثلاً هنگامي كه در جامعه اي شرايط اجتماعي ، صلح و آرامشي نسبتاً پايدار را ايجاب مي كند  اولاً شخصيت هايي كه داراي روحيه نظامي هستند به وجود نمي آيند، ثانياً اگر چنين شخصيت هايي به وجود آيند مجال ظهور و بروز استعدادهاي خود را نمي يابند و در نتيجه، استعدادها و توانايي هاي بالقوه شان به فعل در نمي آيد و همانطور بي مصرف مي ماند.»

            تا اينجا نشان داده شد كه ماركسيستهاي ايراني، نقش شخصيت را عملاً در حاشيه قرار مي دهند و به درست براي آن اصالت قائل نيستند ، اما اين جنبه تئوريك قضيه است. و اگر خواننده بخواهد نحوه كاربست آن را در متن تاريخ ببيند، مي تواند به دو كتاب «دولت نادر شاه افشار» و «دو مبارز جنبش مشروطه» مراجعه نمايد.

د عدم بي طرفي در نگارش تاريخ

            ماركسيستها چه اذعان كنند واضح است كه در تحليل تاريخ بي طرفي را جايز و حتي ممكن نمي دانند اين مسئله به نظر نگارنده نه تنها ضعف آنها نيست بلكه برعكس هم دليل درك درست شان از اصل قضيه و هم نشانه اي بر صداقت روشنفكري آنهاست (بطور مشخص در هيمن مسئله).

            يكي از تاريخ نويسان در اين زمينه مي گويد «در تدوين اين صفحات و تحليل مسائل مورد بررسي، هيچگاه بي طرف نبوده ام. من با بي طرفي مورد دعوي برخي جنت مكانها، به خصوص در اينجا كه پاي يكي از عمده ترين تحولات تاريخي ايران در ميان است، نمي توانم موافق باشد زيرا در بسياري موارد اين ادعاي «بي طرفي» را وسيله گريز و پرهيز اين جنت مكانها با حقايق يافته ام. مفهوم اين «بي طرفيز بي طرف ماندن در برابر نيك و بد و نتيجه قهري آن ميدان دادن به ناروائي ها و ناسزاواريها است و اين كاري است بس زيانمند. من نمي تونسته ام در برابر نيك و بد و سياه و سفيد بي طرف بمانم، جهت فكر من روشن است و تمام مسائل را در روشنائي اين جهت گيري مورد بررسي قرار داده ام و تمام داوريهايم از اين جهت گيري سرچشمه مي گيرد. براي من تمامي مسائل در مقطع نبرد طبقات متخاصم از يك طرف و نبرد خلق براي رهائي از زنجير اسارت يغماگران امپرياليست از سوي ديگر مطرح است. مع هذا مي توانم با وجداني آسوده بگويم كه تمام داوريهايم – اعم از سره و ناسره – از شائبه هر گونه غرض و مرض غير اصولي پاك است.

            نگارنده از آن جهت كه تفصيل اين بحث را در جاي ديگري از اين رساله مطرح نموده، به همين اندك قناعت مي ورزد و تاكيد مي كند كه در درك پديده بي طرفي،  مورخ مذكور در فوق به راه صواب رفته است، صرف نظر از جهت گيريهاي مرامي اش كه مي توان در آن بحث كرد.



:: بازدید از این مطلب : 12
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

در قسمت هاي پيشين گفته شد كه عينيت در تاريخ يكي از پيچيده ترين مسائلي است كه نحوه مواجهه با آن نگرش ها و مكاتب مختلفي را در عرصه تاريخنگاري ايجاد كرده است. ماركس نيز همانگونه كه ديده شد وسيعاً به اين مسئله توجه كرد و تصريح كرد كه نه تنها واقعيت تاريخي گذشته را مي توان به تمامي شناخت بلكه مي توان آن را تحت نظم و قاعده در آورد و از آن علمي ساخت كه بتواند جوامع مختلف بشري را تحت پوشش قرار دهد. ماركسيستهاي ايراني اما پارا از اين فراتر گذاشته و متذكر شده اند كه «علم تاريخ اجتماعي با تمام پيچيدگي پديده هاي زندگي اجتماعي مي تواند مانند بيولوژي علم دقيقي شود و براي تطبيق علمي قوانين تكامل اجتماعي قابل استفاده گردد.

            يكي ديگر از كساني كه روزگاري ادعاي پيروي از ماركسيسم، لنينيسم را داشت در اين زمينه مي گويد «تاريخ براي كسي كه با بسيج علمي به سراغ آننرود، پيوسته انبان درهمي از رخدادهايست كه به سفسطه گو به همان اندازه امكان استناد به اسناد و واقعيت را مي دهد كه به جوينده حقيقت، زيرا تنها با نتخاب كردن واقعيات نمونه وار كه مظهر بروز قوانين نهاني تاريخ است و تنها با تنظيم تحليلي اين واقعيات بر پايه اسول علمي، رها از پيشداوريها و آزاد از اغراض مي توان سير حقيقي تاريخ را ترسيم كرد، خطر سفسطه هاي تاريخي در آن است كه با ايجاد منظره ناسره اي از تحيق و تحليل، دامي فريبا مي گسترد كه افراد خالي الذهن آسان در آن مي افتند زيرا همه كس را امكان بررسي همه فاكتها و اسناد تاريخي و يا درك صحت آنها  نيست، به سفسطه هاي تاريخي كه آگاهانه به ميان مي آيد بايد تحليل غلط و سطحي بي غرضانه و معصومانه را نيز افزود و چه بسا كه اين گمراه كننده تر است زيرا حسن نيت و صداقت محقق مي توند راه را براي تاثير مننفي باز كند. وي ادامه مي دهد كه يك ماركسيست معتقد ، در تاريخ انساني مانند تاريخ طبيعت يك حركت تكاملي مشاهده مي كند كه ناشي از قوانين ويژه نسج بشري است. با اين وجود تنها با مدد قوانين زيست شناسي و انسان شناسي نمي توان براي پديده ها توضيح و تعليل مقنع و علمي يافت. تحول دائمي نيروهاي مولد و مناسبات توليد، يعني زير بناي جامعه دگرگوني حيات معنوي جامعه و روبناي سياغسي – ايدئولوژيك آن ( كه خود ناشي از تحول نخستين است و به نوبه خود در آن موثر بوده و آن را تند و كند مي نمايد.) يك مكانيسم مغرنج محرك در بطون تاريخ به وجود مي آورد و آن را از مراحل مختلف، از نهاد يا فرماسيونهاي اجتماعي – اقتصادي مختلف به سوي تلسط انسان بر جبر اجتماعي و طبيعي مي راند. اين حركت پيش رونده از خلال نبرد سخت بين طبقات ، خلقها و عقايد و نظريات و انسانها جداگانه انجام مي گيد و تاريخ نويس بايد بتواند در پيرامون اين محور اصلي تحول، عمده و غير عمده را باز شناسد.

            از اين نمونه ها به فراواني مي توان از آثار تاريخي ماركسيستي نقل كرد كه نگارنده به دليل مشابهت هاي فراواني كه اين منابع با يكديگر دارند از آن در مي گذرد و علاقه مندان پي گيري بيشتر را به منابع ضميمه ارجاع مي دهند. اما از تذكر يك نكته نمي توان بگذرد و آن اينكه تقريباً در تمام آثاري كه با اين نگرش نگاشته شده، هيچ بحثي از امكان مورد شبهه قرار گرفتن علم تاريخ و يا حداقل غنا بخشيدن مختصات علمي تاريخ با يافته هاي نوين علمي مشاهده نمي شود، هر آنچه پيشوا گفته و پيشوايان بعدي بسط داده اند همان است نه چيزي مي توان به آن اضافه كرد و نه چيزي از آن كاست و اين همان انجمادي است ه نگارنده بر سر تاريخنگاري اين قسمت نصب كرده است.

ب- سير تاريخ ايران

            در پيوند با علمي بودن تاريخ مسائل متعدد ديگري نيز مطرح مي شد كه پاسخ ماركسيست – لنينيست هاي طرفدار شوروي (سابق) به آن كاملاً روشن است. يكي از اين مسائل تقسيم تاريخ به ادوات مختلف است. اين تقسيم بندي تا به حال به دو روش صورت گرفته است، نخست  تقسيم تاريخ از لحاظ وقايع و حوادثي كه به طور مجرد در زندگاني اجتمماعي پددي آمده است ، و دوم تقسيم تاريخ از لحاظ تغييراتي كه در مناسبات توليدي بشر پديد آمده است. مورخين دسته اول (كه مورد شماتت ماركسيستها قرار گرفته اند) براي تاريخ چهار دوره قائلند : 1- تاريخ قديم : از قديميترين ايام (يعني از زماني كه وارد مرحله خط و كتابت شد) تا سال تقسيم امپراتوري روم به قسمت غربي و شرقي) سال 395 ميلادي) 2- تاريخ قرون وسطي : از تقسيم امپراتوري روم تا فتح قسطنطنيه به دست تركان عثماني ( در سال 1453 ميلادي) 3- تاريخ قرون جديد : از فتح قسطنطنيه تا ظهور انقلاب كبير فرانسه (1789 بعد از ميلاد) 4- تاريخ معاصر : از انقلاب كبير فرانسه تا كنون. مورخين دسته دوم اما براي تاريخ پنجم مرحله (اشتراكي – برده داري- فئوداليسم – سرمايه داراي وسوسياليسم) قائلند و منحصراً همين تقسيم بندي را علمي مي دانند زيرا پيشاپيش اثبات كرده اند كه آنچه در تكامل تاريخ نقش اساسي را عهده دار بوده، ابزار توليد بوده است و بنابر اين محور گرفتن هر چيز ديگري غير از ابزار تود و مناسبات توليدي، غير علمي است. اينان همچنين معتقدند كه «خودداري از درك علمي تاريخ و اهيمت دادن به رخدادهاي پراكنده و نفي قانونمنديهاي روند تاريخي، به معني ذهن گرايي در تاريخ و ناديده گرفتن امكان پيش بيني علمي رشد تاريخي است.»

            نگارنده در انجا تذكر يك نكته را ضروري مي داند و آن اينكه از ميان گرايشات مختلف ماركسيستي، حزب توده در زمينه تاريخ و مطالعات نظري پركارتر بود و تاثر آن سيار جريانات بيشتر بود. اين حزب اما چه به لحاظ سياسي و چه به لحاظ مطالعات نظري تحت تاثير رهيافتهاي آكادميسين هاي شوروي بود و در پاره اي موارد آن را اعلام مي داشت: « از نظر حزب ما كه به ترجمه و نشر اين كتاب اقدام كرده،  تحليل تاريخي پروفسور ايوانف يك تحليل علمي ماركسيستي – لنينيستي است كه بر بنياد پژوهش جامع مبتني است ... ترجمه همه كتب مولف مورد بحث براي فارسي زبانان بسي سودمند خواهد بود و اميد است كه اين نخستين ترجمه، سرآغاز برگرداندن آثار ديگر اين مولف و بيانگر حق گزاري همه ايرانيان از زحمات ارزشنده وي باشد» اين تذكر از آن جهت ضروري به نظر رسيد كه اگر نگارنده در پاره اي موارد بين مطالعات تاريخي شوروي و نظرات حزب توده ، تمايز قائل نشودو راهي به خطا نخواهد پيمود. گفته شد كه ماركسيستهاي طرفدار شوروي براي تاريخ به معناي اعم دوره هايي قائل بودن آن تقسيم بندي شكل ساده شده و سطحي نظريات ماركس و انگلس بودند. ولي آنچه خصوصاً براي تاريخنگاران ايراني جالب توجه است اين است كه ماركسيستهاي طرفدار شوروي تاريخ ايران را نيز قالب بندي مي كنند. از نظر آنان دوران هاي تاريخ ايران عملاً به چهار مرحله تقسيم مي شوند : 1- ايران باستان 2- ايران قرون وسطي 3- ايران عصر جديد 4- ايران زمان معاصر. اين مرحله بندي بر پايه نهادها و ميزان پيشرفت نيروهاي توليدي و روابط اين نروها با يكديگر انجام پذيرتفه است و «بي گمان تنها راه دست يابي به شناخت پيرفت تاريخي جوامع انساني، بررسي همين عوامل مي باشد.»



:: بازدید از این مطلب : 12
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

در ايران عصر پهلوي جريانات ماركسيستي مختلفي ظاهر شدند كه در بخش پيشينع تا حد ضرورت معرفي شدند، پيشتر از آن نيز انديشه هاي اساسي بنبادگذاران ماركسيسم در عرصه تاريخ به اجمال بررسي شد. اين قسمت از نوشته اما دو وظيفه بر عهده دارد، نخست اينكه تجديد نظرهاي لنين در انديشه ماركس، يا آنچه را كه تكامل ماركسيسم توسط لنين گفته مي شود باز نمايد و دوم اينكه تاريخنگاري «اي»كه تحت تاثير اين مكاتب به وجود آمده را بررسي نمايد. همه اينها اما از آن جهت صورت گرفته كه ماركسيسم – لنينيسم، بيش از هر گرايش ماركسيستي ديگر در ايران عصر پهلوي مورد اقبال و توجه قرار گرفت و تحليل هاي تاريخي و سياسي چپي ها، عمدتاً تحت تاثير گرايش مذكور بود.

            لنين خود را پيرو صديق ماركس و ادامه دهنده بي شبهه راه وي مي دانست وي بارها تاكيد كرد كه ماركسيسم را تحريف يا مسخ نكرده و منحصراً بر مبناي شرايط جهاني، تفسير كرده است. بعد از مرگ لنين ، استالين نيز در پاسخ به هيئت نمايندگي كارگران امريكائي (به سال 1927 ) تاكيد كرد كه لنين هيچ اصل جديدي به ماركسيسم اضافه نركده و به طريق اولي، هيچيك از اصول قديمي ماركسيسم  را هم لغو نكرده است» لنين شاگرد كاملاً وقادر و پي گير ماكرس و انگلس و تماماً متكي به اصول ماركسيسم بود» با اين وجود استالين انكار نمي كند كه لنين ضمن بسط و تكيمل آموزش ماركس، چيزهاي تازه اي آورده است وي اين «چيزهاي تازه» را چنين فهرست مي كند:

1-         ماركس و انگلس فقط سرمايه داري را تشريح كرده اند و در زمان پيدايش سرمايه داري انحصاري و امپرياليسمع حيات نداشتند تا تئوري نوين خود را ارائده دهند. چيز تازه اي كه لنين در اين مورد آورده است عبارت از اين است كه او با اتكا به اصول اساسي «كاپيتال» امپرياليسم را به مثابه آخرين مرحله سرمايه داري مورد تجزيه و تحليل قرار داد و تزمشهور خود را ارائه داد كه : در شرايط امپرياليسم، پيروزي سوسياليسم در كشروهاي واحد و جداگانه سرمايه داري امكان پذير است.»

چيزي كه استالين به آن اشراه نمي كند ، تفاوت اساسي تز لنين با ماركس بود، ماركس به سوسياليسم جهاني اعتقاد داشت و لنين به «سوسياليسم در يك كشور» تز لنين بعدها مورد مخالفت تروتسكي قرار گرفت و مسائل دامنه داري را برانگيخت.

2-         مسئله ديكتاتوري پرولتاريا: لنين قدرت حاكم شوروي را به عنوان شكل دولتي ديكتاتوري پرولتاريا كشف كرد و ديكتاتوري پرولتاريا را به مثابه شكل خاص اتحاد طبقاتي پرولتاريا، كه رهبر است با توده هاي استثمار شونده طبقات غير پرولتاريائي (دهقانان و غيره) كه رهبري شونده هستند تشريح كرد وي همچنين خاطر نشان كرد كه ديكتاتوري پرولتا ريا عالي ترين نوع دموكراسي است.

3-         لنين امكان ساختمان يك جامعه سوسياليستي را در يك كشوري كه در احاطه دول امپراياليست قرا دارد، به شرطي كه اين كشور در اثر مداخلات نظامي كشورهاي احاطه كننده سرمايه داري دچار اختناق نگردد، مستدل ساخت.

4-         مسئله ملي و مستعمراتي، ماركس و انگلس كه در موقع خود وقايع ايرلند، هند كشورهاي اروپاي مركزي، لهستان و هگري را تجزيه و تحليل كرده بودند، نظريات اصولي را در مورد مسئله مي و مستعمراتي بدست دادند، چيز تازه اي كه لنين در اين بحث آورده عبارت است از اينكه الف) او اين نظريات را در يك سييستم موزوني مشتمل بر نظرهاي مربوط به انقلابهاي ملي و مستعمراتي درعصر امپرياليسم جمع كرد. ب) مسئله ملي و مستعمراتي را با مسئله واژگون كردن امپرياليسم مرتبط ساخت. ج) مسئله ملي و متعمراتي را جزئي از مسئله عمومي انقلاب جهاني پرولتاريائي اعلام نمود.

5-         مسئله مربوط به حزب پرولتاريا، ماركس و انگللس طرحهاي اوليه را درباره حزب به دست دادند و آن را به مثابه دست پيش آهنگ پرولتاريا كه بدون آن، پرولتاريا نه از لحاظ بدست آوردن قدرت و نه از لحاظ تغيير ساختمان جامعه سرمايه داري نمي تواند به آزادي و استخلاص خود نائل گردد، تشريح نمودند. چيز تازيه اي كه لنين آورد اين است كه الف) حزب نسبت به شكل هاي ديگر تشكيلات پرولتاري (مانند اتحاديه ها و سازمانهاي دولتي) عالي ترين شكل تشكيلات طبقاتي پرولتاريا است. ب) ديكتاتوري پرولتار يا فقط از طريق حزب كه به مثابه نيروي رهنمون آن مي باشد مي تواند عملي گردد. ج) ديكتاتوري پرولتاريا فقط در موردي مي تواند كامل باشد كه آن را يك حزب و آن هم حزب كمونيست ها رهبري نمايد، اين حزب ساير احزاب را در رهبري شركت نمي دهد نمي تواند بدهد. د) بدون يك انضباط آهنين در حزب ممكن ينست وظايف ديكتاتوري پرولتاريا در سركوبي استثمار كنندگان و تغيير ساختمان جامعه طبقاتي به جامعه سوسياليستي عملي مي گردد.

تا اينجا خطوط كلي تاريخنگاري ماركسيستي و ماركسيست لنينيستي ارائه شد و اكنون نوبت آن است كه بازتاب اين انديشه ها در تاريخنگاري ماركسيستي ايران مورد بررسي قرار گيرد. نگارنده با بررسي آثار تاريخي كه با نگرش ماركسيستي تحرير شده بود، متوجه شد كه اين آثار به نحو عجيبي داراي ويژگي هاي مشترك هستند و اگر آن ويژگي ها به نحو درستي نمايانده شوند مي توان ادعا كرد كه چيزي فروگذار نشده است.



:: بازدید از این مطلب : 23
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

بدون شكل، در بررسي ورود انديشه ماركسيستي به ايران، ذكر تاريخچه از از آشنايي ايرانيان با افكار سوسياليستي و سوسيال دموكراسي ضروري به نظر مي رسد.

            اين انديشه ها كه در اروپاي غربي و روسيه نضج گرفته و رواج يافته بود در نيمه دوم قرن نزودهم به ايران راه يافت. ناقلين اين افكار عموماً روشنفكراني بودند كه در خارج از كشور به سر مي بردند و يا به دلايل سياسي و اقتصادي، ايران را ترك كرده بودند.

            اولين مرحله آشنايي با اين افكار را نويسندگان سياسي، مانند ميرزا آقاخان كرماني كه مدتي را در استانبول سپري كرده بود و ميرزا عبدالرحيم طالبوف كه عمري را در قفقاز گذرانده بود، فراهم كردند. اين دو كه به ترتيب از افكار متفكران سوسياليست مغرب زمين و آراي نويسندگان سوسيال دموكرات ماثر بودندع از طريق نوشته هاي خود، در جامعه آن روز نفوذ يافتند.[1]

            مبارزات انقلابي روسيه و تشكيل احزاب و گروههاي انقلابي از جمله حزب سوسيال دموكرات روسيه – نيز، تاثير خود را در انتقال اين اكفار به ايران، برجاي گذاشت. ايرانيان مقيم روسيه، در تماس با اين جريانات سياسي و فعاليت اين احزاب قرار گرفتند و «اخباري به ايران مي رسيد كه حتي در تاريخهاي رسمي دولتي نيز منعكس مي شد.»

            در سال 1904، به اتبكار استالين و براي آماده نمودن كارگزاران مسلمان، به ويژه ايرانيان در مبارزات انقلابي، گروه سوسيال دموكرات همت در باكو تشكيل شد. اين حزب را قديمي ترين حزب سوسيال دموكرات مسلمانان قفقاز مي شمارند كه با حزب سوسيال دموكرات روس پيوستگي داشت.

            بروز انقلاب 1905 م در روسيه، تاثيرات دامنه دار تري را در رشد و تحلو افكار انقلابي ايران گذاشت و به رشد جنبش مشروطه خواهي كمك رساند و متقابلاً زمينه نشر افكار دموكراسي اجتماعي را بهتر فراهم ساخت. در سال 1905 م ، كميته سوسيال دموكرات ايران يا اجتماعيون عاميون ايران ددر بادكوبه تشكيل شد. اين حزب نيز با كم و شركت مستقم بلشويكهاي ماوراء قفقاز و حزب سوسيال دموكرات كارگري روسيه، به رهبري لنينع شكل گرفت. اين كميته، با حزب همت بستگي داشت، موسسان آن را يك گروه ايراني مركب از چند تن انقلابي تبريز و تهران نوشته اند كه عامل مهم تبليغ افكار سوسيال دموكراسي به شمار مي روند.

            اعضاي اين كميته، غالباً ايرانياني بودند كه از ايران مهاجرت كرده و به كسب تجارت مشغول بودند.

            كميته اجتماعيون عاميون ايران، بزودي فعاليت خود را در شرهاي تهران، مشهد، رشت، انزلي، تبريز و اسفهان آغاز كرد. افراد اين گروه براي ايجاد شعباتي از اين حزب دست به فعاليت زدند كه از جمله اين افراد مي توان به حيدر خان عمو اوغلي اشاره كرد.

            پيه گذارن شعبه اجتماعيون ، عاميون تبريز، چند تن از بازرگانان به نامهاي ميرهاشم، حاج رسول صدقياني، ميرزا علي اصغر خويي، شريف زاده، تقي زاده و ... بودند و امور آن به رياست كربلايي علي مسيو اداره مي شد.

            شعبه اجتاعيون، عاميون رشت و انزلي، بعد از شعبه تهران، از مهم ترين و فعالترين شاخه هاي آن فرقه به شمار مي رفت. چون نفوذ افكار سوسيال دموكراسي در رشت و انزلي، به دليل روابط تجاري تنگاتنگ با قفقاز  و روسيه و ارتباط مستقيم و دائمي آزاديخواهان اين دو منطقه با هم بيشتر بود. نمايندگان سوسيال دموكرات رشت، بارت بودند از سردار محي، ميرزاكريم رشتي، ميرزا حسين كسمايي، سيد اشرف الدين گيلاني و نعكليان. لازم به ذكر است كه بنا به تصميم كميته بلشويكي باكو، ارژنيكيدزه كه از اعضاي فعال حزب سوسيال دموكرات ايران در قفقاز و عضو كميته مركزي آن سازمان بود، به منظور سازمان دادن به كار مجاهدين و توسعه فعاليت هاي نظري و سياسي به رشت اعزام شد . وي تقريباً يكسال در گيلان اقامت داشت. ارژنيكيدزه، همراه سردار محي در حركت انقلابيون رشت به تهران شركت كرد و در اين دوره با ميرزا كوچك خان كه از مجاهدين گيلان بود آشنايي يافت. به ابتكار ارژنيكيدزه، در رشت كلوپي بنياد نهاده شد كه مركز نشر افكار سوسياليستي و ماركسيستي گرديد. وي ضمن توجه به كار سازماني"، به اهميت كار نظري نيز واقف بود و تحت نظر او ، بخشي از مانيفست كمونيست از طرف سوسيلا دموكراتهاي رشت به فارسي ترجمه شد.[2]

            پيروزي انقلاب اكتبر 1917 در روسيه، تحول جيديد را در رواج افكار سوسياليستي در ايران به دنبال داشت. شعار حمايت از جنبش هاي آزاديخواهانه و ضد استعماري اين انقبلا، نيروهاي سوسيال دموكرات و مترقي و انقلابي ايران را اميدوار ساخت. و عمده ترين اثرش را به شكل تشكيل حزب كمونيست ايران منعكس ساخت. حزب كمونيست ايران، در ابتدا تحت نام عدالت، در محله صابونچي واقع در باكو، درماه مه 1917 تشكيل يافت. سلطان زاده در مورد تشكيل اين حزب مي نويسد : در سال 1914 م كارگران ايراني در باكو دراعتراض به جنگ امپياليستي شركت كردند. اين گره بعد از انقلاب فوريه 1917 م به فعاليت خود درايران ادامه دادند. اين حزب در واقع جانشين حزب اجتماعيون عاميون ايران به شمار مي رفت.[3]

            در سال 1298 هـ . ش (1919م) عده اي از اعضاي حزب عدالت به منظور تشكيل واحدهاي سازماني به ايران اعزام شدند و در شهرهاي ايران واحدهاي كوچك حزبي ايجاد كردند. ورود ارتش سرخ در تعقيب نيروهاي روس سفيد به انزولي، فعاليت اين عاضا را تشديد كرد و زمينه همكاري با نهضت جنگ را فراهم ساخت.

            اين حزب در تابستان 1299 هـ .ش (1920 م (اولين كنگره خود را در انزلي تشكيل داد و تحت عنوان حزب كمونيست ايران كه در واقع به فاصله كوتاهي پس از اشغال انزلي توسط قشون سرخ و تاسيس جمهوري شورائي گيلان ايجاد شد شروع به كار كرد. اعلام موجوديت اين حزب و فعاليت آن در شمال، كه با ديدگاههاي كوچك خان منطبق نبود، اختلافاتي را دامن زد كه در شكست نهضت جنگل موثر افتاد.[4]

            پس از اولين كنگره حزب كمونيست كه در انزلي تشكيل شد ، چهار نفر، سخنگوي اين حزب شمرده مي شدند : 1- كامران آقازاده 2- سلطان زاده 3- پيشه وري 4- حيدر خان عمواوغلي. لنچافسكي در مورد تشكيل حزب كمونيست مي نويسد : حزب كمونيست ايران، اساساً مخلوق خود ايران نبود و مقدمه و اساس آن ، ابتدا در روسيه شوروي پي ريزي شده بود.

            پس از شكست نهضت جنگل و اشغال رشت و انزلي، اكثر سران حزب كمونيست ايران، به باكو رفتند و پس از مدتي، سلطان زاده يكي از سران حزب كه در شوروي به سر ميبرد، كتابي تحت عنوان «ايران معاصر» انتشار داد كه در آن آمده بود، نهضت كمونيستي ايران دستورات كمينترن را موبه مواجرا مي كرده است.

            فعاليت اين حزب در بخش خارجي بيشتر در ارتباط با كمينترن بود و در بخش داخلي، ايجاد اتحاديه هاي كارگري و فعاليت هاي مطبوعاتي بود.[5]

            اين حزب تا زمان قدرت گيري كامل رضاخان، از او به عنوان «كشي كه دست سيد ضياء الدين عامل امپرياليسم را كوتاه كرد» حمايت مي كرد. اما با روي كار آمدن رضا شاه و اقدماتي كه بعداً به عمل آورد، حزب كمونيست متوجه اشتباه خود شد. با وجود اين در ميان اعضاي حزب در برخورد با رضا شاه، دودستگي وجود داشت. به همين جهت دومين كنگره حزب كمونيست، به صورت مخفيانه در شهريور 1306 هـ . ش (1927) م برگزار شد تا آخرين موضوع خود را در برابر رژيم موجود ، مشخص كند. مخالفين رضاشاه، موفق شدند ادعاي خود را مبني بر انگلوفيل بودن رضاشاه اثبات كنند و بدين ترتيب موافقان رضا شاه را از حزب تصفيه كنند.

            در مورد سازمان و تشكيلات اين حزب در اين دوره ، آقابكف مي نويسد : ... يكي از نمايندگان بين المللي سوم به من گفت كه ... تشكيلات حزبي آنها به نظرش آن قدر مغشوش  و نامنظم آمده كه بايستي حتماً در آن تجديد نظر كرد... براي اصلاح امور لازم است كه در وهله اول، از دست اين انگل ها (جاسوسان پليس ايران كه در حزب بودند) خلاص شد و پس از يك تصفيه دامنه دار، به آنها كمك نمود، تا شبكه هاي حزبي خود را در سراسر مملكت گسترش دهند.

            اين حزب در سال 1310 هـ . ش (1913 م ) توسط رژيم رضاشاه مضمحل شد و فعاليتهايش به خارج از كشرو انتقال يافت.[6]

            آخرين فعاليت حزب كمونيست در دوره ديكتاتوري رضاخان، فعاليت حزب كمونيست، به رهبري سه تن، به نامهاي اراني، كامبخش، كامران بود. آغاز تشكل اين گروه، بدني ترتيب بود كه پس از فروپاشي حزب كمونيست ايران و در پي آشنايي دكتر اراني با ايرج اسكندري و بزرگ علوي تصميم به آغاز فعاليت هاي سياسي گرفته مي شود. اولين اقدام اين سه تن انتشار مجله علمي دنيا بود كه به صاحب امتيازي اراني در 1312 (1933 م) شروع به كاركرد و تال سال 1314 هـ . ش (1935 م) به طور پيوسته و گاه ناپيوسته، منتشر مي شد و در آن اصول علمي ماركسيسم تشريح مي شد.

            خامه اي توضيح مي دهد كه اراني و اسكندري و علوي در سال 1314 (1935م) تصميم به تاسيس مجدد حزب كمونيست گرفتند ولي براي اينكار اجازه كمينترن لازم بود و اراني به همين منظور به مسكو رفت. پس از بازگشت اراني فردي به نام نصرالله كامران، ضمن ملاقاتهايي با كامبخش و اراني ، اين دو نفر را با هم آشنا كرده و قرار مي شود تا زمان تشكيل كنگره سوم، يك كميته مركزي موقت مركب از افراد وابسته به اين دو نفر كه هرگز تشكيل نشد، حزب را اداره كند. بعد از تلاقي اين دو گروه ، هويت مستقلي به نام گروه 53 نفر بوجود مي آيد.[7]



[1] - براي آگاهي بيشتر ر.ك. طالبوف رساله مسائل الحيات و مسالك المحسنين قاهره 1304. و آدميت، فريدون، انديشه هاي ميرزا آقاخان كرماني.

[2] - رواساني، شاپور – همان كتاب ص 78-77.

[3] - رئيس نيا، رحيم، حيدر عمواوغلي در گذر از طوفانها، دنيا، 1360 ص 234.

[4] - رواساني، همان كتاب ص 128 و ص 132.

[5] - همانجا، ص 131.

[6] - حزب توده ايران، انقلاب اكتبر ايران، تهران حزب توده 1354، ص 231.

[7] - خامه اي، انور- خاطرات دكتر انور خامه اي، اسرار پيدايش و دستگيري گروه 53 نفر، تهران،  هفته، ج1، 1362 ص 86-84.



:: بازدید از این مطلب : 10
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

به لحاظ فكري ، معمولاً دو دوره اصلي در زندگاني ماركس تشخيص داده اند دوره نخست كه دوره جواني ماركس ناميده شده فاصله زماني بين سالهاي 1848 – 1841 را شامل مي شود و مصادف است با نگارش آثاري از قبيل «مقدمه اي بر نقد فلسفه حق هگل» ، « رساله اي درباره مسئله يهود»، «دستنويس اقتصادي – فلسفي»، «ايدئولوژي آلماني» ، «فقر فلسفه»،«مانيفست» (يا بيانيه كمونيستي) كه افكار اصلي ماركس به نحوي روشن و درخشان در آنها عرضه شده اند.

            از ميان آثار مذكور كتاب «ايدئولوژي آلماني» را – كه در سال 1845 منتشر شد – مي توان نموداري از جدايي ماركس با دوره جواني و ورود به دوره كمال دانست. ماركس در دومين دوره زندگاني خود سه اثر دارد كه از همه مهمترند يكي مني است مربوط به سال 1859، موسوم به «نقد اقتصاد سياسي» ديگري سرمايه (كاپتال) كه چاپ اول آن در سال 1867 منتشر شد و شاهكار ماركس و مركز انديشه او محسوب مي شود و ديگري«فرماسيون هاي اقتصادي ما قبل سرمايه داري» كه نسبت به دو اثر فوق جنبه تكميلي دارد.

            بي شك از بين آثار فوق، كاپيتال مهمترين است تا حي كه گفته اند ، «هر گونه تعبير از ماركس كه جايي براي «سرمايه» نداشته باشد و يا اين اثر را در چند صفحه خلاصه كند، نسبت به آنچه خود ماركس، انديشيده و خواسته است گمراه كننده است.» اما در نوشته حاضر كه صرفاً تاريخنگاري ماركس مورد توجه قرار گرفته، كتاب كاپيتال كه مناسب جامعه سرمايه داري را بررسي مي كند از اهميت درجه دوم برخوردار بوده و منحصراً به گاه ضرورت از آن استفاده شده است. زيرا اگر ايدئولوژي آلماني و نقد اقتصاد سياسي، مباني تئوريك تاريخنگاري ماركس باشد، كاپيتال، كاربست آن تئوري درتحليل جامعه سرمايه داري است.

ج حتميت تاريخي پيروزي پرولتاريا : الغاي مالكيت خصوصي و الغاي دولت

            در انديشه هاي ماركس و انگلس، سرمايه داري، آخرين مرحله ، از مناسباتي بود كه انسانهايي توسط انسانهاي ديگر مورد استثمار قرار مي گرفتند، بعدها، لنين با طرح «امپرياليسم به مثابه بالاترين مرحله سرمايه داري» و تشريح پديده استعمار، نتيجه گرفت كه سرماه داري با كشاندن تضادهاي دروني به بيرون از مرزهاي ملي، توانسته است از بروز جنبش سوسياليستي، جلوگيري كند ولي هر سه آنها بعني ماركس و انگلس و لنين اعتقاد داشتند كه پيروزي پرولتاريا و به وجود آمدن سوسياليسم در پهنه جهان امري اجتناب ناپذير و علمي است.

            انگلس در اين زمينه مي نويسد : به همان اندازه كه توليد سرمايه داري بيش از پيش توده بزرگي از مردم را به پرولتر تبديل مي كند و به ميزاني كه وسائل بزرگ توليد اجتماعي را مجبور مي كند كه به تملك دولت در آيد، راه را براي تكميل اين انقلاب مشخص مي نمايد، طبقه رنجبر پس از تصرف قدرت عمومي، وسائل توليد را مبدل به مالكيت دولتي مي كند، اما با همين عمل جنبه پرولتاريائي خود را از دست مي دهد و هر گونه تمايز و هر قسم تضاد طبقاتي را لغو م يكند و بالنتيجه دولت را به صورت دولت از بين مي برد. اجتماعاتي كه تا كنون در تضاد طبقاتي زيسته بودند اجتياج به دولت داشتند، يعني يك سازماني از طبقه استثمارگر، براي تامين شرايط استثمار، و مخصوصاً براي آنكه با زور طبقه استثمار شده را در شرايط انقياد(بردگي، بندگي، مزدوري) كه طرز توليد موجود ايجاب مي نمود نگاه دارند، اگر دولت نماينده رسمي تمام اجتماع مي بود يعني اجتماع را در يك بدن مرئي مجسم مي كرد، تا موقعي در اين تعريف صادق بود كه دولت همان طبقه اي باشد كه در زمان خود نماينده تما ماجتماع است. ولي همين كه واقعاً نماينده تمام اجتماع شد، بي فايده و غيره لازم مي گردد همين كه ديگر طبقه اي وجود نداشته باشد كه مي بايد در تحت انقياد بماند و هيمن كه حاكميت طبقاتي و مبارزه حياتي مبتني بر آنارشي توليد و تضاد ملت و زياده رويهائي كه نتيجه آن است حذف شود، ديگر چيزي نيست كه احتياج به سركوبي آن باشد، پس دولت يب فايده مي گردد. مالكيت اجتماعي وسايل توليد، از ظهور تاريخي توليد سرمايه داري يك ايده آل بوده است، ولي تا كنون امكان پذير نشده و نتوانسته است خود را به منزله يك ضرورت تاريخي نمايش دهد مگر وقتي كه شرايط مادي عملي شدنش وجود داشته باشد.[1] الغاء طبقات نظير هر پيشرفت اجتماعي ديگي، قابل عمل است ولي نه به طور ساده توسط ايجاد اين اعتقاد در توده ها كه وجود طبقات، مخالف برابري، مخالفت عدالت يا مخالفت برادري است و نه بطور ساده توسط تمايل از بين بردن آنها، بلكه توسط استقرار رايط جديد اقتصادي. همينكه اجتماع، مالكيت وسائل توليد را به خود اختصاص مي دهد ديگر مال اتجاره توليد نمي كند يعني به شكلي از مالكيت محصول كه به موجب آن، محصول بر مولد حكومت مي كند، خاتمه مي دهد. آنارشي درتوليد اجتماعي، جاي خود را به يك سازمان پاك و متقارن واگذار مي نمايد و مبارزه براي زندگي فردي محو مي گردد، از همين لحظه مي توان گفت كه از يك لحظه، انسان كاملاً از حكومت حيواني، خارج شده است بالاخره شرايط زندگي حيواني را براي ايجاد شرايط حقيقتاً انساني تغيير مي دهد. مجموعه شرايط زندگي كه تاكنون به بشريت حكومت مي كرده اند، مطيع كنترل آن مي شوند. با تصاحب سازمان اجتماعي خود، براي نخستين بار، صاحبان حقيي طبيعت مي گردند. قوانيني كه بر عمل اجتماعي مردم، حكومت مي كردند تا كنون خود را به منزله قوانين بي رحم و سنگدل طبيعت به مردم تحميل  مي نمودند و يك تلسط خارجي روي آنها اعمال مي كردند. ولي از اين پس مردم اين قوانين را با شناسائي و اطلاع كامل بكار مي برند و به اين وسيله بر آنها تسلط مي يابند، شكي كه مردم خود را در آن به صورت اجتماع متشكل مي كردند -  شكلي كه تا كنون گفته مي شد توسط طبيعت و تاريخ اعطا شده است از اين پس موضوع ابتكار آزاد آنها خواهد بود. نيروهاي حيي كه تا كنون تاريخ را هدايت كرده اند، از اين لحظه در تحت بازرسي اسنان در مي آيند.

            از همين لحظه است كه خود انسانها با اطلاع كامل از آنچه كه مي خواهند انجام دهند با علم به علل اجتماعي كه به طور صعودي، معلول هاي مطلوب را به وجود مي آورند، تاريخ خودشان را درست مي كنند. بالاخره انسانيت از تحت حكومت قضا و قدر براي دخول به حكومت آزادي، خارج مي شود.

            طبقه رنجبر، قدرت سياسي را به دست مي گيرد و توسط اين قدرت، وسائل توليد اجتماعي را كه از دست بورژوازي رها مي شوند، تبديل به مالكيت اجتماعي مي كند. و به وسيله اين كار، بورژوازي را از داشتن كاراكتر سرمايه بي بره مي نمايد. توسعه توليد، وجود طبقات اجتماعي را مغاير با شرايط زمان مي سازد، اقتدار عمومي دولت با آنارشي اجتماعي توليد محو مي شود. بالاخره انسانها كه صاحب نوع اجتماعي خود مي باشند، صاحب طبيعت و صاحب خودشان مي شوند: آزاد.



[1] - انگلس- فريدريش- تكامل سوسياليسم از تخيل به عمل صص 80-75 به تلخيص.



:: بازدید از این مطلب : 11
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

با اينكه تمايلات وطن پرستانه در «تاريخ ايران باستان» حداقل به لحاظ تئوريك و نظري، كمتر به چشم مي خورد و انگيزه نگارش كتاب صرفاً جمع آوري مطالب متفرق، بر قرار كردن ارتباط علت و معلولي بين رويدادها و عرضه اثري جامع و كامل در باب ايران باستان عنوان شده است،[1] با اين وجود مي توان تاريخ ايران باستان را از چند جهت داراي گرايشات ناسيوناليستي دانست.

نخست ، نفس انتخاب چنين زمينه اي براي تحرير تاريخ، دوم ارزيابي هاي حوادث مهم اين دوره از تاريخ، كه به نحوي ملايم و محتاط با دفاع از عظمت و تمدن ايران، ممزوج گشته، و سوم تاثيري كه خواندن اين كتاب مي توانست در ذهن مردم كتابخوان آن زمان و دوره هاي بعد داشته باشد.

روي آوردن به تاريخ ايران باستان، همانگونه كه گفته شد قبل از پيرنيا نيز سابقه داشت، خصوصاً ميرزا آقاخان كرماني كه يكي از پيشگامان فكري نهضت آزادي و ترقي ايران محسوب مي شود، كتاب آئينه سكندري را نوشت. انتخاب چنين زمينه اي براي تاريخنگاري، آن هم توسط كسي كه با تفكر تاريخي، آشنا بود و تاريخ را بهتر از همعصران خويش مي فهميد، نمي تواند دليلي جز برانگيختن احساسات ملي و احياء افتخارات عصر باستان و مقايسه خود بخودي آن با ضعف و انحطاط دوره قاجار داشته باشد. پيرنيا نيز كه خود از رجال دوره قاجار بود، انحطاط و از هم پاشيدگي ايران عصر خود را به خوبي مي ديد هر چند كمتر به طرح اصولي آن مي پرداخت ولي از آنجا كه خود فردي درباري و اصولاً جزئي از حاكميت ، بود احتمالاً در برخوردهاي ديپلاماتيك، نگاه تحقير آميز بيگانگان را به خوبي احساس مي كرد. مجموعه اين عوامل، شايد انگيزه اي شد، براي رويكرد پيرنيا به ايران باستان تا با يادآوري گذشته اي كه به زعم او سرشار از عظمت و قدرت بوده است ، خود را و ايرانيان عصر خود را از اين افتراء كه ايراني جماعت نمي تواند سازنده تمدن و فرهنگ باشد، روئين تن كند. به همين سبب متن تاريخ ايران باستان، عليرغم سعي و دقتي كه پيرنيا به خرج داده است، خالي از اين تمايلات وطن پرستانه نيست. دكتر باستاني مي گويد : «مرحوم مشيرالدوله در تنظيم تاريخ خود هرگز تعصب ندارد، او به سائقه علاقه ايران و توجه به تمدن ايران كوشش كرده است كه هرجا جمله اي يا مطلبي درباب خصوصيات و مزاياي روحي و اخلاقي ايرانيان بيابد، نقل كند و آن را تجلي بخشد، اما هرگز از جاده انصاف خارج نشده است».[2]

نگارنده همانگونه كه پيشاپيش متذكر شد، ارزيابي هاي پيرنيا كه در مورد معدودي هم صورت گرفته است، فوق العاده ملايم و توام با اما و شايد است و اين مسئله قبل از اينكه به انصاف وي مربوط باشد، به شخصيت محتاط و محافظه كار وي بر مي گردد و همين امر حتي مانع از آن گرديده است كه وي اصولاً به سراغ تحليل و تفسير رويدادهاي تاريخي برود. تا حدي كه از مجموع 2723 صفحه كتابي كه وي در باب تاريخ ايران باستان نگاشته است، تنها 256 صفحه آن (از ص 1450 تا 1623 ) و از ص 2639 تا 2722) به تشكيلات مملكتي – كشاورزي، بازرگاني، صنايع، مذهب، اخلاق و عادات، زبان و خط و به طور كلي آنچه وي آن را قسمت تمدني مي نامد ، اختصاص يافته است. اما حتي در اين قسمت ها كه خواننده انتظار دارد، مسائلي از قبيل نقش مذهب در عصر باستان ارزش آن و تاثير احتمالي آن در زندگي اجتماعي مردم، و ضع طبقات و منازعات بين آنها ، بخواند، به ناگاه بار ديگر خود را در مقابل روايتهاي مختلف مورخيني مي بيند كه در صدد پيدا كردن مذهب غالب در عصر مثلاً هخامنشي هستند. در اينجا هدف آن نيست كه روش تاريخنگاري پيرنيا ارزيابي شود، بلكه منظور آن است كه نحوه مواجه پيرنيا با عناصر متشكله ناسيوناليسم از قبلي وطن، مذهب ، قوميت و زبان مورد مداقه قرار گيرد.

پيرنيا مانند ميرزا آقاخان كرماني، وطن را به معناي وسيع ايران به كار مي برد ولي درباره آن تصوري رمانتيك و شاعرانه ندارد. بلكه بر عكس اوضاع جغرافيايي آن را خشن و بيرحم مي داند : كم آبي و خشكي هوا در غالب جاهاي ايران زمين باعث شد كه آريانهاي ايراني با زحمات زياد و سايل آبياري مصنوعي را فراهم و اراضي را آباد كنند.[3]

اما در مورد نژاد آريايي وضع به گونه ديگري است، آريانها يكي از شعب مردم هند و ارپائي اند، از حيث تحقيقاتي كه راجه به مردمان هند و اروپايي مي شود، شعبه آرياني، شعبه اولي است، زيرا حتي آثار تاريخي و ادبي آنها از قرن چهاردهم ق.م شروع شده و حال آنكه آثار ادبي يوناني و ايتاليايي بالنسبه جوانتر و آثار ادبي پنج شعبه ديگر نسبت به آثار يوناني و ايتاليايي هم خيلي تازه تر است.[4]

پيرنيا در مورد مذهب و زبان، هم در دوره هخامنشي[5] و هم در دوره اشكاني[6] بحث نسبتاً مفصلي مي كند، اما اين مباحث بيشتر پيرامون يافتن مذهب و خط غالب در اين دو دوره ، خاستگاه آنها و تاكيد بر تساهل مذهبي شاهان اين دو سلسله دور مي زند و همانگونه كه رال كارپيرنيا است، از تفسيير و تحليل نقش مذهب باستان در روابط ميان طبقات اجتماعي، خودآگاهي يا تخذير توده ها و مسائلي از اين دست، به كلي به دور است. اما در عوض، احياي عظمت ايران باستاني به نحوي باور نكردني با احياي شخصيت هاي سياسي آن زمان ممزوج گشته است، تا حدي كه خواننده پس از به پايان رساندن كتاب، قبل ازاينكه به عظمت ايرانيان در عرصه هاي ديگر پي ببرد، مجذوب نقش پادشاهاني نظير كورش و داريوش و اصولاً سلسله هاي باستاني مي شودو دكتر زرين كوب اين گرايش را ناشي از اهميت نقش شخصيت در تفكر پيرنيا مي داند «اگر در آنچه مربوط به تاريخ سياسي است، بيشتر به احوال و اوصاف سرداران و فرمانروايان علاقه نشان مي دهد، اين نكته ظاهراً از اهميتي بر خوردار است كه براي نقش شخصيت قايل بوده است. نام و نسب پادشاه، حوادث مقارن جلوس، وقايع مربوط به روابط با ممالك و اقوام، پايان كار و بالاخره صفات و اخلاق، تقريباً درباره تمام پادشاهان معرفو از كورش تا اردشير به ترتيب و دقتي زائدالوصف توصيف شده است تا حدي كه تاريخ نويسي او در اين موارد غالباً طرح و شكلي پيش بيني شدني دارد و غالباً از هيجان خالي به نظر مي رسد.»[7]

نكته اي كه صحت برداشت مذكور را تقويت مي كند، تلاشهاي سياسي مشيرالدوله است كه غالباً در ارتباط و پيوند با شاه و رجال طراز اول جامعه بود و ظاهراً راه بهبود و پيشرفت مملكت را از اين طريق ميسر مي دانست. كسي كه به لحاظ سياسي – چنين بينشي داشته باشد، نمي تواند در تاريخنگاري طريق ديگري را انتخاب نمايد.

آخرين نكته اي كه در باب تاريخ ايران باستان بايد گفت، تاثير احتمالي اين كتاب بر اذهان مردم آن دوره است. عباس اقبال در اين زمينه مي گويد : «انتشار تاريخ ايران باستان افق جديدي پيش چشم مردم كه از گزارش احوال نياكان خود آنهم به شكل مطالعه علمي بي خبرند، خواهد گشود. و آنان را به عظمت و اقتدار اجداد خود رهنمون خواهد ساخت. اين كتاب همچنين پرده از روي غرض ورزيهاي مورخان دشمن و مغرضين بي خبر عصر جديد، برخواهد داشت.[8]

بدين ترتيب عباس اقبال، تاثير كتاب ايران باستان را علاوه بر ارزش علمي ، افزايش آگاهيهاي تاريخي مردم، و در نتيجه ايجاد زمينه براي دست يافتن به نوعي هويت ملي مي شمارد :« باشد كه غرور ملي بار ديگر در هموطنان معاصر ما شعله زند و خرمن سستي و تن پروري را در وجود ايشان سوخته، آنان را به اقتداء به اجداد با عظمت خود وادارد».[9]

اما آقاي دكتر باستاني كه ارادت و افراي به پيرنيا دارد او را با قدري تسامح همسنگ فردوسي مي داند، «حق مرحوم پيرنيا زا جهت ايران باستان بر ملت ايران، با قدري تسامح (يعني منهاي شور و حال و ذوق و تعصب فردوسي و قدرت ادبي او) چندان كم از فردوسي نيست اين بيان اگر ظاهراً اغراق آميز به نظر آيد بايد توجه داشته باشيم كه ما امروز صحبت از ايجاد تاريخي مي كنيم كه مربوط به 2500 سال پيش از اين ايران است و متاسفانه تا پنجاه سال پيش براي ما مجهول و نامعلوم بود. مقام و شخصيت مرداني مانند كورش كه مقام رهبر بشريت را يافته و نجات دهنده لقب گرفته و حتي بعضي او را ذولقرنين مذكور در قرآن خوانده اند ، تا شصت سال پيش براي ايرانيان مجهول بود. كسي نام داريوش و خشايار شاه را نمي دانتس، حيطه حكمراني و مقام فرماندهي هخامنشيان و پارتها و مادها را كسي تشخيص نمي داد. منابع ايران به كلي از بين رفته بود و به منابع يوناني و رومي و اروپايي، كسي دسترسي نداشت و در حقيقت ايران بود و تارخي مبهم از ساسانيان به بعد، پس كجا اغراق است اگر بگوييم مشير الدوله، زنده كننده ايران باستان است؟»[10]



[1] - ر.ك. پيرنيا، ايران باستان، ج 1- مقدمه كتاب.

[2] - باستاني پاريزي، محمد ابراهمي، تلاش آزادي، ص 547.

[3] - ر.ك. پيرنيا، ايران باستان، ج 1 ص 153-152.

[4] - همانجا، ص 153.

[5] - ر.ك همانجا، ج 2 ص 1551-1515.

[6] - ر.ك. همان كتاب، ج2، ص 2697-2687.

[7] - زرين كوب، عبدالحسين، تاريخنگاري پيرنيا، مجله راهنماي كتاب، ج 15، 1351، ص 754.

[8] - اقبال، عباس، مقدمه تاريخ مغول ص 18.

[9] - همانجا، ص 18.

[10] - باستاني پاريزي، محمد ابراهيم، تلاش آزادي، ص 60-559.



:: بازدید از این مطلب : 14
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

در مورد اين كه كودتاي 28 مرداد يك كودتاي انگليسي – آمريكايي است ، مدارك غير قابل ترديدي وجود دارد، ولي جزئيات اين توطئه امپرياليستي و افرادي كه در آن نقش عمده و كليدي داشتند ، هنوز هم قابل تحقيقي و بررسي است.

پرداختن به تمام ابعاد اين توطئه در حوصله اين مقوله مختصر نيست، گو اين كه تحليل كليات اين توطئه نيز كه كمتر بدان پرداخته شده است، مجالي فراختر مي طلبد، باقي مي ماند نقش يكي از توامل اين توطئه كه توسط برخي ازمورخان و نويسندگان بي هويت ايراني عنوان ايراندوست گرفته است. او كسي جز خانم لمبتون خادم بي انصاف استعمار پير نيست.

حقيقت اين است كه جريان ملي شدن صنعت نفت، علي رغم ضعفهايي كه به دليل وجود برخي گرايشات غير انقلابي در رهبري جنبش عارض آن شد، چنان آشوبي در لانه موران به پا كرد كه تصور آن براي ايرانشناسان اريستوكراتي مانند خانم لمبتون بي اندازه دشوار بود. آنان ضعف و خودفوختگي برخي رجال دست پرورده خود را به حساب تمام ملت ايران گذاشته بودند و با خيلا راحت به چپاول و غرات خود ادامه مي دادند، ولي هنگامي كه نهضت ملي به رهبري دكتر مصدق شدت گرفت، دانستند كه شناخت استعماري همواره يك شناخت تك بعدي و داوريهاي كرزني يك داوري ماليخوليايي است.

نسختين واكنشهاي عوامل استعمار تقريباً از همان ابتداي بحران، يعني در سال 1951م، بروز كرد. در اين سال يك جريان فكري قوي در وزارت خارجه انگليس معتقد بود كه احساسات ضد انگليسي بيمار گونه (1) و زيركانه مصدق، هر گونه مذاكره اي را بيهوده مي سازد.اين طرز فكر در گزارشهايي كه به وسيله اريك برتود، دستيار معاون وزارت خارجه در امور اقتصادي، تهيه شده منعكس است و معمولاً قضاوتهاي خانم لمبتون را كه دوستي  صميمي برتود بود، تاييد مي كند. در مارس 1951 ماقله اي بدون نام در روزنامه تايمز منتشر شد كه بعدها معلوم شد نويسنده آن خانم لمبتون بوده است. اين مقاله در وزارت امور خارجه انگلستان به عنوان عالي ترين تحليل از جريانات داخلي ايران و ريشه هاي اصلي مسئله ملي شدن صنعت نفت، مورد توجه و تجليل قرار گرفت.

خانم لمبتون در اين مقاله توجه خوانندگان را به دسته بنديها و تضادهاي داخلي كه در مسئله نفت به اوج خود رسيده بود، جلب مي كند. از نظر اين مقاله جامعه ايران طي ساليان دراز در حالت عدم تعادل بوده است. علت اين بي ثباتي و تزلزل جامعه ايران را شايد بتوان تا حدي مرتبط با رقابت قدرتهاي بزرگ در ايران دانست، اما بيش از آن ناداني حرص و طمع و عدم تشخيص طبقات حاكم ايران را بايد علت اصلي آن دانست. به نظر خانم لمبتون شيوع باندبازيهاي فاليمي، رواج رشوه و فساد در خدمات كشوري، و توزيع نابرابر ثروت، تنش بين بخش شهري و روستايي جمعيت، بين جمعيت اسكان يافته و قبايل، بين عناصر غرب گرا و توده مردم، عوامل ديگر اين بي ثباتي بودند. لمبتون ادامه مي دهد كه مجموعه عوامل فوق، نابرابري اجتماعي و شكافت بين طبقات را بدانجا رسانده است كه براي قشر روشنفكر و اقشار حرفه اي مانند كارگران كه به اصلاح وضع اجتماعي و اقتصادي ايران مي انديشند چاره اي جز انتخاب بين يكي از دو وضع مبارزه انقلابي و استبداد سلطنتي نمانده است.

اما آنچه در اين ميان قرباني شده است، قرار داد ايران و انگليس است كه تمام ايرانيان را علي رغم خاستگاههاي مختلفي كه دارند، حول خود متحد كرده است، چرا كه اعتقاد عمومي بر اين است كه طبقه فاسد   حاكم، دست نشانده بريتانياست و هم اوست كه علت اصلي  خامت اوضاع اقتاصدي ايران و مانع هرگونه اصلاح داخلي است. لمبتون در پايان مقاله خود مي افزايد : بحران اخير مي رود كه عميق تر از مسئله نفت شود و نمي توان آن را با حل مسئله نفت، همانگونه كه بعضي از سياستمداران غير مسئول ايران ادعا مي كند ، بر طرف كرد.

نظرات لمبتون كه اسناد و آرشيوهاي زياد او را با طرح تخريب موقعيت مصدق مربوط مي كند ، با نظرات ديگر نويسندگان بريتانيايي كاملاً منطبق بود. آنان نيز مانند لمبتون معتقد بودند كه وضع به سرعت بدتر مي شود و بيش از هر زمان ديگري لازم است كه اقدامات قاطعانه و موثر تري براي جبران اشتباهات گذشته به عمل آيد.

از نظر بريتانيا حكومت مصدق يك مصيبت بود، چرا كه مسئله وي به نفت محدود نمي شد بلكه وي چيزي را هدف قرار داده بود كه از آن به عنوان كاپيتاليسم بريتانيا ياد مي  كرد. قصد مصدق بيرون راندن اين كاپيتاليسم انگل و عوامل آن از جامعه ايران بود. لمبتون نيز معتقد بود كه مصدق روابط بين ملت ايران و ملت بيريتانيا را تيره و مسموم كرده است. به نظر وي مصدق كسي بود كه به خوبي توانست از نارضايتي هاي گسترده اي كه عوال مخلفي داشت به بهترين وجهي استفاده كند و با توسل به نوعي ناسيوناليسم افراطي، آن را به يك نهضت منسجم، سازمان يافته و فراگير تبديل كند.

بدين ترتيب لمبتون كاملاً پي برده بود كه با وجود مصدق نمي توان منافع امپرياليسم انگلستان در ايران را تامين كرد، چرا كه مصدق حاضر به هيچ مصالحه اي بر سر  منافع ملي ايران نبود. از اين رو لمبتون تنها راه نجات بريتانيا را از مخمصه اي كه بدان گرفتار شده بود توسل به دخالت پنهاني و تضعيف موقعيت دكتر مصدق مي دانست. برتود در گزارش ژوئن 1951 خود مي نويسد: در مورد اين بحران با خانم آن - ك – س – لمبتون كه در دوران جنگ جهاني دوم وابسته مطبوعاتي سفارت انگليس در تهران بوده است، مذاركاتي داشتم. او نويسنده اي است كه مدت زيادي را در ايران به سر برده و بازبان و افكار مردم ايران، بهتر از هر كس ديگر آشنايي دارد. ميس لمبتون معتقد است كه هيچ نوع معامله اي با مصدق امكان پذير نيست و تا جايي كه ممكن است بايد او را بايكوت كردع مگر در مورد بسيار ضروري كه براي حفظ نظم عمومي در جنوب ايران لازم باشد. به نظر او يكي از راههاي پنهاني براي تضعيف موقعيت دكتر مصدق، قوت قلب دادن به ايرانيايي است كه درك آنها از مفهوم «منافع ملي ايران» با نظرات بريتانيا تطبيق مي كند ولي واهمه دارند كه خائن قلمداد شوند. او همچنين معتقد است كه راه ديگر ممكن است اين باشد كه با استفاده از افسران روابط عمومي سفارت بريتانيا درتهران، وضع را تغيير داد و فرصتي را به وجود آورد تا آن عده از روشنفكران ايراني كه نظر مساعدي نسبت به بريتانيا دارند بتوانند بي پرده عليه مصدق سخن بگويند. لمبتون معتقد است كه بدون انجام رهنمودهاي فوق نمي توان رژيم كنوني را تغيير داد. لمبتون همچنين معتقد است كه اگر لريتانيا تلاشهاي محتاطانه اي را صورت دهد، خواهد توانست همكاري ايرانياني را كه معتقدند ناسيوناليسم مصدق منجر به يك خودكشي اقتصادي نه قطع رابطه با بريتانيا، و درك كرده اند كه بريتانيا مي تواند رد سازمان دادن امور مالي ايران و ترقي سطح زندگي مردم، نقش مهيم داشته باشد. بيشتر ايرانيان تحصيل كرده و روشنفكر مي دانند كه «قررارداد ايران و انگليس» سپر  بلايي بوده است براي مشكلاتي كه آنها فقط خودشان بايد آن را حل مي كردند.

لمبتون پس از ارائه چنين تحليل و راه حلي، براي اجراي طرح خود رابين زينر- معلم زبان فارسي دانشگاه آكسفورد (و بعدها استاد مذاهب شرقي) – را پيشنهاد كرد، كسي كه به تعبير وي مردي ايده آل براي رهبري عمليات پنهاني طرفداران انگليس محسوب مي شد. ظاهراً دكتر زينر در سال 1944 زماني كه آذربايجان به طور جدي توسط روسها تهديد مي شد، در امر تبليغات فوق العاده موفق بوده است. او تقريباً هر كسي را كه در تهران از اهيمت و اعتباري برخوردار بود، مي شناخت و شخصي بسيار زيرك بود.

لمبتون اصرار مي روزيد كه اين طرح بايد توسط زينر اجرا شود چرا كه اجراي موفق آن – كه زينر از عهده اش بر مي آمد – متضمين نفعي تاريخي براي بريتانيا بود. وي همچنين تاكيد داشت كه تضعيف موقعيت مصدق در بين مردم، بايد از بازار شروع شود و رخنه روسها دستاويز اصلي اين تاكتيك باشد. شايد دليل خانم لمبتون از انتخاب بازار براي تضعيف موقعيت مدق، ويژگي مذهبي آن بود. خصلت مذهبي بازار و تحريك آن به وسيله خطر كمونيسم، شطياني ترين تدبير بود كه خانم لمتون انديشيده بود.

به هر حال ، پيشنهاد لبمتون به عنوان پيشنهادي كه در بردارنده نفعي تاريخي براي بريتانيا بود، توسط آنتوني ايدن وزير امور خارجه انگلستان پذيرفته شد و بدين ترتيب مقدمات دخالت پنهاني انگليس فراهم گرديد. ايدن در اين زمنيه مي نويسد : من با خانم لمبتون كه شناخت دست اول و قابل ملاحظه اي از ايران و افكا رايرانيان دارد، كاملاً موافقم، پيشنهاد خانم لمبتون كه متضمن نفعي تاريخي براي بريتانيا بود، موضوع بسيار قابل توجهي بود، تلاشهاي غير رسمي ما براي تخريب موقعيت مصدق پيشرفت خوبي دارد.اما يكي از مشكلات آن ، ظاهراً حمايت پنهاني آمريكا از مصدق و رهبر كينه توز ضد انگليسي – كاشاني – است ، طبق نظر ميس لمبتون كه غير مستقيم در گزارش برتود آمده است كاشاني مقدار زيادي پول از جايي دريافت كرده است. مدركي در دست نيست كه اين پول از روسها تامين شده باشد، ولي غير ممكن نيست كه يك منبع غير دولتي آمريكايي وجود داشته باشد كه از كاشاني در مواجهه با كمونيسم حمايت كند.



:: بازدید از این مطلب : 20
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

همزمان با رشد و اعتلاي جنبش دمكراتيك در ايران و تشكيل جبه آزادي كه در مرداد ماه سال 32 صورت گرفت ، نيروهاي ارتجاعي و استعماري در صدد بر آمدند تا با اين روند رو به رشد كه متضمن تهديدهايي جدي براي منافع استعمار بود، مقابله كنند.اولين قطعنامه جبهه آازدي از عموم آزاد يخواهان دعوت كرده بود كه فردي و گروهي بر عليه عوامل ديكتاتوري و ارتجاع مبارزه كنند و زمينه را براي نهضت حقيي آزاديخواه حاضر و آمده سازند. اين قطعنامه كه امضاي اشخاصي نظير جعر پيشه وري، حسيين فاطمي، محيط طباطبايي، ايراج اسكندري و ديگران را در ذيل خود داشت، اهداف اصلي خود را چنين بيان كرده بود :

1-         مبارزه شديد با هر نوع انحراف از اصول قانون اساسي و حكومت ملي از هر شخص با هر مقامي ناشي شود.

2-         قطع ايادي عمال استبداد و ارتجاع از دستگاه اجتماعي.

3-         مجاهده در برانداختن اصول و تشكيلات دوره ديكتاتوري و به دست آوردن مشروطيت حقيقي.

4-         مجاهده در تمركز قواي ملي و وحدت عناصر آزاد يخواه براي تقويت جبه آزادي.[1]

اوضاع جهاني نيز به نفع نيروهاي مترقي تغيير كرده بود. ديگر استعمار پير، تنها قدرت تركتاز جهاني نبود، بلكه سدها و موانعي اين عنان گسيختگي را محدود مي كرد. به همين جهت ارتجاع داخلي و دولت انگلستان كه از پيشرفت نيروهاي مالي و دمكراتيك در كشور و بيداري مردم و ضعف و تزلزل دستگاه دولتي دچار وحشت و هراس شده بودند، نقشه جديدي براي اسارت مردم ايران كشيدند و سياستمدار ورشكسته اي نظير سيد ضياءالدين طباطبايي را مامور اجراي اين نقشه ساختند. بدين منظور، در 8 بهمن 1321 ، مظفرفيروز، فرزند نصرت الدوله فيروز كه به نمايندگي از سوي بعضي جرايد به فلسطين سفر كرده بود، در ده كيلومتري شهر غزه مصاحبه اي با سيد ضياءالدين طباطبايي به عمل آورد و در روزنامه اقدام منتشر كرد.[2] اين مصاحبه، مقدمه برنامه ويژه اي بود كه محافل امپرياليستي مي رفتند تا در ايران پياده كنند و هدف آن ايجاد سدي در برابر پيشرفتهاي احتماي شوروي و نيز جنبش دموكراتيك مردم ايران بود كه اينك خطر آن به طور روز افزوني محسوس مي گرديد. وابستگي سيد ضياء به امپرياليسم انلستان آن قدر آشكار بود كه نيازي به توضيح و تشريح نداشت. سوابق وي پيش از كودتاي سوم اسفند 1299 ، در اجراي اين كودتا، و پس از آن، به حدي وابتسگي او را به اين امپرياليسم نشان مي داد كه جاي شك و ترديد، براي احدي باقي نمي گذاشت. سوابق خانوادگي مظفر فيروز نيز چندان بهتر از او نبود و الحق تجانس كامل ميان مصابحه كننده و مصاحبه شونده وجود داشت و اما چاپ آن در روزنامه اقدام نيز تظاهري بود به اين كه به سيد ضياء رنگ ملي بدهند، چون اين روزنامه خود را طرفدار آلمان و مخالف انگليس و متفقين نشان مي داد. خطوط اصلي برنامه محالف امپرياليسم انگليس درباره سيد ضيا چنين بود :

1-         مرحله زمينه چيني و تهيه مقدمات براي ورود وي.

2-         ورود سيد ضياء همچون قهرمان نجات بخش ايران. اين امر هرماه با موفقيت قاطع سيد ضياء و هواداران او در انتخابات دوره چهاردهم مجلس ميسر مي شد.

3-         مرحله سوم ، تشكيل مجلس است با اكثريت قاطعي از هوادارن سيد ضياء ، تشكيل حزبي كه محور تمام فعاليتهاي او خواهد بود، انتخاب او به نخست وزيري، قبضه كردن تمام كارها در دست خود و منفرد ساختن شاه و غيره.[3]

مرحله اول اين توطئه ظاهراً با همان مصاحبه مظفر فيرز و بحثهاي كه پيرامون آن صورت گرفته بود، تحقق يافته محسوب مي شد. مرحله دوم اين طرح كه عبارت از ورود سيد ضياء به ايران بود، به شكلي صروت گرفت كه حتي براي ساده لوحان نيز ترديدي در عمق وابستگي سيد ضياء به استعمار انگليس باقي نگذاشت. سيد شياء توسط مستر ترات كاردار سفارت كبراي انگليس در تهران به ايران آورده شد و بلافاصله عوامل ارتجاع و قره نوكران استعمار به استقبالش شتافتند، مقدم او را گرامي داشتند و كلماتي نظير منجي و پيشوا نثار قدومش كردند. آنها از كشي پيشواز كردند كه پس از بيست سال ترك وطن، هواي ايران به سرش زده و از فلسطين هجرت اختيار كرده بود تا نيروهاي متلاشي شده و دستگاه از هم گسيخته ارتجاع را سرو سامان بخشد.

خبرگزاري رويتر، ضمن اعلام خبر ورود سيد ضياء به ايران، چنين گفت : مدتي است كه پيشنهادهايي به او داده شده كه به ايران بازگردد و مقام نخست وزيري را اشغال كند. تمام روزنامه ها، خبر بازگشت او را به خط درشت نگاشته، به تمجيد و تحسين وي پرداخته اند و برخي نيز نشوته اند كه آقاي سيد ضياءالدين طباطباييهمواره بين هم ميهنان خويش، دموكرات تمام عيار بوده و علاقه تام و تمامي نست به متفقين دارند.

سيد ضياء كه مدتها از اوضاع واحوال كشور به دور بود، در بازگشت به ايران فعاليت خود را با دفاع از كلاه پوست و حمله به سرپوش لگني (شاپور) شروع كرد و خواستار بازگشت روبند و چاد رو عبا و ردا به نام عنعنات ملي (مفاخر اجدادي) شد. وي به ياري همكاران وهمدستان خود و به پشتيباني صريح و آشكار دولت انگلستان، «حزب اراده ملي» را تشكيل داد و براي فريب افكار عمومي، در لباس وطن پرستي و دفاع از مشروطيت، وارد ميدان مبارزه شد.[4]

د رهمين زمان، حسين مكي با نوشتن مقاله اي تحت عنوان «عمامه اي بودي كلاهي گشتي – ننگ كله دداران كلاهت بازا» عنعنات ملي سيد ضياء را به باد تمسخر گرفت و جلوه هاي مختلفي از اهداف استعماري انگليس را آشكار ساخت كه منجر به توقيف روزنامه آزاد توسط سيهلي شد[5]. انوار خامه اي نيز در انتقاد به جزوه شعائر ملي كه سيد ضياء منتشر كرده بود، مقاله اي تحت عنوان «تعاريج دماغيه» (تحول فكري* در روزنامه رهبر انتشار داد و او را به باد تمسخر و انتقال گرفت.[6]

سيد ضياء براي پيشربرد اهداف خود، اظهارات دوستانه اي هم نثار دولت شوروي مي كرد. وي در مصاحبه با مظفر فيرزو چنين گفت: لنين و روساي انقلاب شوروي، زبانشان مسلكشان و اخلاقشان ايراني نبود ولي آنچه به ايران دادند آنچه براي ايران كردند، در تاريخ هيچ شاه ايران هيچ پيشواي ايران، هيچ نماينده ملس و هيچ نويسنده ايران، براي ايران نكرد.[7]

اما علي رغم همه اين ترفندها، نقشه هاي سيد ضياء با شكست روبرو شد. چرا كه مخالفاتهاي فراواني را عليه خود بر مي انگيخت. يكي از مخالفان عمده او شاه بود كه مي ترسيد سيد ضياء همان بلائي را بر سر او بياورد كه رضا خان بر سر احمد شاه آورد. دومين دشمن خطرناك سيد ضياء ، قوام السلطنه بود كه خود نقشه ديكتاتور شدن در سر مي پرورواند و در نتيجه سيد را رقيب خود مي دانست. سومين دشمن سيد ضياء گروهها و شخصيت هاي آزاديخواه، دمكرات، ملي و طرفتاران مشروطيت واقعي  بودند كه در راس آنها دكتر مصدق قرار داشت. حزب ايران و رهبران آن، از جمله الهيار صالح، دكتر كريم سنجابي و مهندس فريور نيز از اين گروه بودند.

چهارمين گروه مخالف سيد ضياء كه احتمالاً مخالفتش از همه براي سيد ضياء گران تر تمام شد، در درون عوامل وابسته به انگلستان قرار داشت و نماينده آن، حزب سوسياليست همرهان به رهبري مصطفي فاتح رئيس شركت انفت انگليس – ايران بود. در واقع نهادهاي امپرياليستي انگلستان كه در سياست اين كشور در ايران دخالت داشتند، عبارت بودند از :

1-         وزارت خارجه به سرپرستي آنتوني ايدن و سفارت سر ريدر بولارد در ايران

2-          وزارت امور خاورميانه به سرپرستي كيسي عضو كابينه جنگي انگليس كه بيشتر در قاهره به سر مي برد و در مواقع حساس سريعاً به تهران مي آمد و با شاه و نخست وزيران وقت مذاكره مي كرد.

3-          دستگاه نايب السطنه امپراتوري در هندوستان. اين نهاد بيش از يك قرن همواره در تعيين سياست انگليس در ايارن نقش مهمي بر عهده داشته و به تصديق مورخان در جنبش مشروطيت، انعقاد قرار داد 1907 م، قرار داد 1919، كودتاي 1299 و سلطنت رضا شاه، دخالت داشته است.

4-          شركت بريتيش پتروليوم (بي.1ي) و ادارات و تاسيسات و عوامل آن در ايران، كه طبيعتاً منافع اقتصادي – سياسي خاص خود را داشتند و تابع نهادهاي ديگر نبودند.

5-          اداره اطلاعات سفارت انگليس يا ويكتوري هاوس به سرپرستي ميس لمبتون. اين اداره گرچه از لحاظ نامگذاري جزئي از سفارت انگليس محسوب مي شد، اما در واقع نهادي كاملاً مستقل و وابسته به دستگاه تبليغاتي انگلستان بود و احتملاً با انتليجنت سرويس نيز پيوند هايي داشت.

در مرود سيد ضياء و برنامه هاي او ميان اين 5 نهاد توافق وجود نداشت. سه نهاد، يعني وزارت امور خارجه، وزارت امور خاورميانه و نايب السلطنگي هندوستان، او را تاييد مي كردند در حاليكه دو نهاد ديگر يعني بي پي و ويكتوري هاوس با آن ياد دست كم با شكل اجراي آن موافقيت نداشتند. سه نهاد اوليه، وابسته به حزب محافظه كار و در سياست و روشهاي خودگرايش محافظه كارانه داشتند و اين دو نهاد ديگر به ويژه مسئولان اداره اطلاعات شركت نفت و خود ميس لمبتون، متمايل به حزب كارگر يا حزب ليبرال بودند. حزب همرهان سوسياليست هم وابسته به اين دو نهاد بود و به همين دليل با برنامه هاي سيد ضياء مخالف بود و همين امر عامل موثري در شكست سيد ضياء شد، چون عده اي از هواداران او را در مجلس مردد و متزلزل كرد و نتوانستند به طور قاطع از او حمايت كنند.

از مجموعه مطالبي كه در مورد سيد ضياء و نحوه ارتباط و همكاري وي با جناحهاي مختلف استعمار انگليس ذكر شد، خوانننده واقع بين در پي يافتن پاسخي براي اين مطلب است كه چرا لمبتون و اداره مرتبط وي، حداقل با شكل اجراي برنامه اي كه منجر به قدرت يافتن سيد ضياء مي شود ، مخالف بوده است. متاسفانه نگارنده علي رقم كنكاش در منابع وو اسناد ، نتوانست به دليل قابل اعتمادي ست يابد اما با توسل به اين اصل كلي كه امپرياليسم حتي در شل كهن و كلاسيك خود يكپارچه نبوده است و نيست بلكه جناحهاي مختلف و نظر گاههاي مختلفي در درون آن وجود دارد، شايد بتواند به مسئله فوق پاسخ گفت.

واقعيت اين است كه هدف امپرياليسم واحد است، ولي در شك لاجراي آن همواره نظر گاههاي كارشناس مختلف و گاه متضادي مطرح شده است. كما اين كه كودتاي 28 مرداد بخشي از استعمار انگليس بادلايل خاصي كه داشت مخالف كودتا و سقطو حكومت مي بود و اين همه را نه براي سعادت ملت ايران، بلكه براي پيشربرد صحيح تر و قعلمي تر ماجرا مي دانتس. در واقع سيد ضياء نيز خانم لمبتون با شناختي كه از نيروهاي مالف سيد ضياء ، اعم از دربار و شخص شاه، قوام السلطنه ، نيروهاي ملي و دكتر مصدق و حزب توده داشت، به نيكويي مي دانست كه نمي تواند اين هدف را تحقق بخشد و به همين جهت با اجراي اين طرح مخالفت مي كرد. بررسي جامعه شناسانه و تاريخي خانم لمبتون وي را به اين واقعيت سوق داده بود كه در صورت اجراي طرح، چيزي جز رسوايي و بي آبرويي نصيب دولت متبوعش نخواهد شد و به همين دليل با آن مخالفت مي كرد، اما جناحهاي رقيب وي رد انگليس، قدرت بيشتري داشتند و به اجراي طرحي كه ناكام ماند، مبادرت ورزيدند.



[1] - دماوند، شماره 9، دوم مرداد 1322.

[2] - جامي، گذشته چراغ راه آينده است، پژوهش گروهي، نيلوفر ، تهران، 1362، ص 6-185.

[3] - خامه اي، انور، پيشين، ص 78.

[4] - جامي، گذشته چراغ راه آنيده، ص 186.

[5] - رجوع شود به: مكي، حسين، خاطرات سياسي، علمي، تهران 1368، ص 17-13.

[6] - خامه اي، انور، پيشين، ص 87-86.

[7] - اقدام ، شماره 166، هشتم بهمن 1321.



:: بازدید از این مطلب : 16
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

از اواخر زمستان 1320 يعني درست پس از آن كه مجلس، پيمان همكاري ايران و انگليس و شوروي را تصويب كرد و به اشغال ايران صورت قاوني بخشيد و دولت نيز سيستم جيره بندي را در تمام كشور به مرحله اجرا در آود و كوپن نان و قند و شكر و چاي و ساير خواروبار را در اختيار مردم قرار داد و درست از هنگامي كه انتظار مي رفت فشار بر ملت ايران كمتر شود و محروميت هاي او كاهش يابد، كميابي نان آغاز گرديد و به تدريج به صورت يك قحطي فرا گير در آمد. در  تما نانوايي هاي كشور به هنگام پخت، شلوغي و ازدحام غير قابل و صفي به چشم مي خورد. پخت و توزيع نان سيلو، از يادگارهاي مشخصه همين دوران است. دولت براي جلوگيري از ازدحام مردم و رفع كمبود نان دست به كا رپختن نان ماشيني زد كه به نان سيلو معروف شد. اين نان، ناني نامرغوب و غرب ماكوب لود كه در بعضي نقاظ كشور از جمله تهران توزيع مي شد. بيمورد نيست اضافه كنيم كه پس از پايان جنگ و سالهاي بعد از آن بعضي از مردم سال نان را مبدا تاريخ قرار داده و هنگامي كه مي خواستند از يك واقعه تاريخي سخن بگويند مثلاً مي گفتند واقعه در سال «نان سيلو» رخ داد.[1]

علت اين كمبود، آشكارا غارتي بود كه متفقين از محصولات ما مي كردند. تمام محصولات غلات آذربايجان ، گيلان، مازندران، گرگان و سراسر شمال را شوروي يكجا مي برد، چون توليد غلات آن كشور بر اثر جنگ و اشغال سرزمينهاي حاصلخيز اوكراين و بيلوروسي و غيره توسط ارتش آلمان و آتش زدن كشتزارها هنگام تخليه اين اراضي و عقب نشيني ، به صفر رسيده بود.

در حقيقت شوروي در شرايطي قرار داشت كه از يك كيلو گندم و برنج هم نمي توانست چشم بپوشد. در جنوب هم همين عمل انجام مي شد. قسمت اعظم غلات را انگليسي ها و آمريكايي ها مي خريدند، اما نه براي مصرف خودشان كه براي تحويل به شوروي، چون خودشان نيازي بدان نداشتند. وقاحت بارتر از اين، مشاجره تبليغاتي اي بود كه ميان انگليسي ها و شورويها براي فريب مردم ايران درگرفت و هر كدام مي كوشيدند خود را يار و مدد كار ايران نشان دهند. پس از آن كه صدها تن از گرسنگي مردند و در چندين شهر ايران شورشهاي خود انگيخته عليه قطحي و بيداد گري روي داد كه به دست حكومت در پناه نيروهاي اشغالگر به خاك و خون كشيده شد، انسان دوستي شوروي گل كرد و به اصلطلاح 25 هزار تن گندم به ايران هديه كرد و ده دوازده كاميون شوروي در خيابانهاي تهران به راه افتادند و اين گندمهاي «اهدايي» را به مردم نشان دادند و طبيعتاً عده اي كه از پيش آماده شده بودند براي آنان كف زدند و به دولت شوروي يار و مددكار ملت ايران درود فرستادند. به دنبال آن مطبوعات حزب توده از يك سو و روزنامه دولتي كيهان و اطلاعات از سوي ديگر، درباره اين كمك بي شائبه و برادرانه دولت شوروي قلم فرسايي و به نام ملت ايران از آن سپاسگزاري كردند، اما انگليسي ها حتي اين كمدي مسخره را نيز نتوانستند تحمل كنند و اداره انتشارات سفارت انگليس، يعني همان ويكتوري هاوس كذايي، اعلاميه اي منتشر و در روزنامه ها (به استثناي مطبوعات حزب توده) چاپ كرد كه اگر شوروي 25 هزار تن گندم به ايران داده به علت آن است كه انگليس و آمريكا تا پايان ژانويه 1943 چند ين برابر 25 هزار تن به آن كشور گندم  فرستاده اند و البته بهترين راه كمك به تهران آن بود كه گندم مناطق آذربايجان كه سه سال متوالي حاصل در آنجا خوب بوده و مقدار كافي انبار داشته است به تهران آورده شود ولي مالكين آذربايجان از تامين آذوقه شهر تبريز هم دريغ دارند چه رسد به آن كه به فكر مردم بيچاره تهران باشند.

وقاحت را ببينيد چه اندازه است !! ميس لمبتون و دستياران ايراني اش از يك سو مي كوشند به خيال خودشان تبليغات شوروي را خنثي كنند و به ملت ايران بگويند مبادا فريب بخورد و خيال كند اين 25 هزار تن گندم را شوروي به او داده است، بلكه بداند كه اين هديه را به طور غير مستقيم آنها به وي داده اند. از سوي ديگر سعي مي كنند هم خودشان و هم شوروي را تبرئه كنند و تمام كاسه كوزه ها را بر سر مالكان آذربايجان و ايلات ديگر بشكنند و آنان را مقصران اصلي و مسببان قحطي نشان دهند. دروغگويي آنان آشكار و به خوبي پيداست كه مالك آذربايجان نفعي ندارد كه سه سال تمام محصول را در انبارهاي خود پنهان كند، در حالي كه نه مي تواند به خارج صادر كند و نه در داخل بفروشد. آنان به خوبي مي دانستند كه محصول گندم در آذربايجان به انبار كردن نمي رشد و همان سرخرمن يكجا بار مي شود و به شوروي مي رود. همچنين به روي خود نمي آوردند كه آن چندين برابر 25 هزار تن گندمي را كه به شوروي تحويل داده اند از كيسه خليفه بخشيده و از حلقوم ملت ايران بيرون آورده اند.[2] در واقع قحطي نان، معلول عامل بنيادي تري بود كه توسط متفقين به دولت فروغي تحميل شده بود، بدين مفهوم كه فروغي در صدد بود با انعقاد قرار داد سه جانبه (ايران – انگليس – شوروي) حضور ارتش اشغالگر را در ايران قانوني كند تا بتواند مطمئن شود كه آنها استقلال و تماميت ارضي ايران را تضمين مي كنند و پس از جنگ از كشور خارج مي شوند. براي رسيدن به اين منظور، او ناگزير به دادن امتيازات بسياري به متفقين شد كه اهم آنها تعهد براي تامين احتياجات نا محدود ريالي، ترقي نرخ ليره از 67 ريال به 140 ريال و لغو انحصار بازرگاني خارجي كشور و آزاد گذاشتن خريد و فروش ارز بود. به اين ترتيب در زماني كه بيشتر كشورهاي سرمايه داري جهان براي مقابله با عوارض جنگ، سيستم جيره بندي و كنترل مصرف را اعمال مي كردند دولت فروغي محدوديت هاي وارداتي و انحصارات دوره رضا شاه را لغو كرد. اين امر، عملاً به گراني و قحطي دامنه گسترده اي داد تا آنجا كه نرخها 113 درصد ترقي كرد. معدودي بازرگانان سود جو و فرصت طلب به ثروتهي افسانه اي دست يافتند و امكانات گسترده ريالي د راختيار متفقين قرار گرفت. با آشكار شدن عوارض اين تصميمات، دولت ناگزير شد با انتشار چهار صد ميليون ريال اسكناس تازه، به قيمت وارد آودرن فشارهاي خردكننده بر طبقات فقير، مشكلات روزمره خود را حل كند.[3] در چنين شرايطي، مستر ايليف، مشاور مالي سافرت انگلستان در تهران، در دفاع از افزايش نامحدود اسكناس در تاريخ 28/8/21 مصاحبه اي به عل آورد و اظهار داشت كه علت افزايش اسكناس در كشور ايران مربوط به مخارج فوق العاده متفقين نبوده بلكه معلول زياد شدن قدرت خريد مردم و بالا رفتن دستمزد كارگران و جاري شدن سيلي از ثروت به طرف كشور ايران است و به اين ترتيب معلوم شد كه علت فقر و گرسنگي مردم ايران، ثروتنشان و راكد ماندن ميليونها ريال در جيب آنهاست. وي مي گويد : ... ميزان اجرتي كه اكنون ايرانيان دريافت مي دارند هرگز در تاريخ اين كشور سابقه نداشته است. قدرت خريد مردم به مراتب بيش از پيش اضافه شده است و ليره ها و دلارهاي ايران انباشته مي شوند. امروز در ايران نيز مانند ساير نقاط عالم، ميزان اسكناس كه قوه خريد مردك را بالا مي برد زياد شده و در مقابل از تعداد اجناسي كه اسكناس بايد صرف خريد آن شود كاسته شده است و منافعي كه مجموع آنها به ميليونها ريال مي رسد نصيب ايرانيان شده و در جيب آنان راكد مانده است.[4]



[1] - مكي، حسين، تاريخ بيست ساله ايرا، ج8، علمي، تهران ، 1366، ص 270.

[2] - خامه اي ، انور، پيشين، ص 53-51.

[3] - بهنود، مسعود، دولتهاي ايران از سيد ضياء تا بختيار، نيما، تهران، 1368، ص 3-192.

[4] - روزنامه اطلاعات، نهم آبان 1321، شماره 39-5، به نقل از گذشته چراغ راه آينده، ص 167.



:: بازدید از این مطلب : 19
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

بينش سياسي خانم لمبتون در مورد مسايل ايران، بي شك يك بينش استعماري است كه در واقع ميراث تفكر كرزني محسوب مي شود. آقاي دكتر جان گرني، استاد مطالعات شرقي دانشگاه اكسفورد، طي مقاله اي مستند ومهم تحت عنوان روياي استعماري اواخر قرن نزودهم : ميراث كرزن، نحوه شروع و استقرار بينش استعماري اشراف زاده انگليسي هون جرج ناتانيل كرزن را شرح مي دهد. اين مقاله بسيار ارزشممند توضيحي، است بر چگونگي تكوي سلطه دوگانه سياسي – تحاري انگلستان در نيمه اول قرن بيستم و ريشه هاي آن در اواخر قرن نزودهم، سلطه اي كه يكي از جلوه هاي آن را كنترل نفت ايران توسط انگلستان و بازپس گيري آن از سوي ايران تشكيل مي دهد. دكتر گرني در اين مقاله نشان داده است كه هر چند اساس تحول استراتژي انگلستان در منطقه خليج فارس قبل از ديدار كرزن در سال 1889 فراهم آمده بود، اما نقش او در تحقق روياي سلطه دوگانه سياسي، تجاري انگلستان در اين منطقه از هر كس ديگري بيشتر بوده است. كرزن، در وهله او لاز طريق نوشته هايش در روزنامه تايمز، ايران و قضيه ايران و در وله دوم از طريق سمتهاي سياسي مختلفي كه احراز كرد در موقعيتهايي قرار گرفت كه مي توانست بيشتر و مستقيماً سياست انگلستان در خليج فارس را صورت بندي كند. سمتهاي مهم سياسي كرزن عبارت بودند از معاونت وزارت هند در لندن، وزارت خارجه انگلستان، و سپس نيابت سلطنت هند. كرزن ودر تحليلي كه در سال 1889 م ارائه داد، با وقاحت ،اهداف انگلستان در منطقه راصريحاً ترسيم كرد. او واقعاً باور داشت كه امپراتوري انگلستان حد اعلي و اشرف دانش اداره حكومت را كه ميراث تمدن بشري است، در خود دارد و همين تلقي غلط او بود كه موجب بر آورد غلط او از مشرب ايرانيان هنگام عقد قرار داد ايران و انگلستان در 1919 م شد.

دكتر گرني در نوشته خود نتيجه مي گيرد كه كرزن به عنوا پرنفوذ ترين مدافع استعمار نو، نسلي از ماموران انگلستان در منطقه را به زير نفوذ فكري خود درآورد كه حتي مدتها پس از مرگ آن تفكر، به تقليد از اجتهاد سياسي مرده كرزن ادامه دادند. هر چند واقعيات، ضرورت اذعان به حقوق مشروع ايرانيان را نشان داد، اما آاثر طرز تفكر كرزني همچنان بر جاي ماند و في المثل در بحران نفت در سال 53-1951 م خود را نمايان ساخت و هنوز هم تيزبينان مي توانند انعكاس همان نغمه هاي شوم را در فضاي تفكر حاكم بر برخوردها و حركات خشن قدرتهاي استعماري جديد مشاهده كنند، قدرتهايي كه همچنان بخشي از فكر مديريت سياسي كرزن را در سراچه تنگ باورهاي سياسي خود جاي داده اند.[1]

خانم لمبتون نيز چون كرزن با بينش و اشرافي خويش به گونه اي با مسائل ايران مواجه مي شود كه گويي با يك شيء سرو كار دارد. بررسي اين تفكر و اين بينش غير واقع بينانه در بخش پاياني اين نوشته جاي گرفته است. در اين بخش صرفاً به كار برد عملي اين بينش سياسي توجه شده است.

الف همزيستي مسالمت آميز : توده اي نفتي توده اي روسي

بااوج گرفتن جنگ بين المللي دوم و حمله آلمان به شوروي، جامعه ايران دچار تنشهاي سياسي ويژه اي گرديد. رضاشاه كه با اتخاذ سياست بيطرفي در واقع به دنبال پيدا كردن طرف پيروز جنگ مي گشت، نتوانست در مقابل فشار متفقين ايستادگي كند. دولت انگلستان كه با شكست احتمالي ارتش شوروي، نازيسم عنان گسيخته را بالاي سر خويش مي ديد. از هي كمكي به دشمن ديروز و دوست امروز خود – شوروي – مضايقه نمي كرد. نحوه كم رساني به شوروي بحثي وبد كه متفقين تمام راههاي ممكن آن را بررسي كرده بودند و در نهايت ايران را بهترين راه براي رساندن سازو برگ نشامي به شوروي تشخيص داده بودند، چرا كه علاوه بر موقعيت استراتژيك و ويژه ايران، راه آهن شمال – جنوب كه به دستور رضا شاه احداث شده بود، به اين هدف مهم كمك مي رساند. در چنين شرايطي رضا شاه، علي رغم اين كه همچنان بر  سياست بيطرفي خود تاكيد داشت، ولي عملاً به جانب آلمان متمايل شده بود. اين سياست ، خصوصاً در شرايطي كه انگلستان و شوروي با هم متحد شده بودند، چندان عجيب و باور نكردني بود كه بعدها شاه و درباريان معتقد شدند كه نقشه اي براي گمراه كردن رضا شاه در بين بوده و منصور مامور بوده تا اين نقشه را به اجرا بگذارد. اشتباه محاسبه شاه تا آنجا پيش رفت كه همزمان با تجمع نيروهاي روسي در نزديكي مرزهاي ايران و اعزام ناوهاي انگليسي به خليج فارس، مرخصي ارتشيان را لغو كرده و به افسران خود درس جانفشاني مي دادو. نقشه خام و كودكانه رضاشاه اين بود كه بر اساس وعده هاي پيشوا، متفقين را آنقدر با ارتش پوشالي خويش سرگرم نگه دارد تا نيروهاي آلمان، شوروي را طي كرده و به بحر خزر برسند.

آخرين روز مرداد، در مانور ارتش در همدان، رضا شاه در حضور وليعهد و دولتمردان دست به سينه خود از ژنرال ژندار مستشار فرانسوي دانشكده افسري پرسيد: اين ارتش در براب رهجوم قواي بيگانه چقدر مقاومت مي كند؟ ژنرال فرانسوي فوراً جواب داد : دو ساعت قربان. شاه اخمهايش را در هم كشيد و متملقان دور و بر ژنرال ريختند كه چرا به اعليحضرت چنين جوابي داده است و او در پاسخ گفت : اين را گفتم كه اعليحضرت خوشحال شوند و گرنه دو دقيقه هم نمي توند. سرانجام در سوم شهريور 1320، ارتش متفقين به ايران حمله كرد و با فرود آمدن نخستين بمب ها در رشت و مشهد و شمال آذربايجان ، ارتش شاهنشاهي از هم پاشيد. در جنوب نيز پس از غرق شدن تنها دو كشتي جنگي، مقاومت پايان يافت و سحت سخن ژنرال فرانسوي آشكار شد.

با به وجود آمدن چنين اوضاعي، رضا شاه كه به شدت تحت فشار متفقين و نارضايتي گسترده مردمي قرار گرفته بود، چاره اي جز استعفا و واگذاري سلطنت به پسرش نديد. اما در اين راه نيز مشكلاتي جدي وجود داشت. در واقع اساس سلطنت عاجزمانده و حتي جاه طلب ترين رجال از پذيرفتن رياست دولت خودداري مي كردند. رضا شاه براي رهايي از اين بحران، جز تمسك به محمل علي فروغي (ذكاءالملك) كه شش سال قبل با فرياد زن ريش دار او را از دربار بيرون انداخته بود، راهي به نظرش نرسيد.

در مباحقه طولاني آن دو، قرار بر اين شد كه رضا شاه استعفا دهد و فروغي با سياست و تدبيري كه داشت پسرش را بر سر كار آورد تا تمام آرزوهاي ديرينه اش به يك باره بر باد نرود. بدين ترتيب مقدمات انتقال سلطنت فراهم شد و در روز 26 شهريور ماه 1320 محمد رضا پهلوي در مجلس شوراي ملي سوگند سلطنت را چني قرائت كرد : به كلام الله مجيد و آنچه نزد خدا محترم است سوگند ياد مي كنم كه قانون اساسي مشروطيت ايران را نگهبان بوده، منظوري جز سعادت و عظمت دولت و ملت نداشته باشم. و افزود كه اگر در گذشته اجحافي شده باشد، بر طرف و جبران خواهد شد.

فرداي آن روز مردم به شادماني و پايكوبي پرداختند و با عنوان «دمي آب خوردن پس از بدسگال» خشم و نفرت خود را به ديكتاتور نشان دادندو. روشنفكران به شعف آمده بودند و در صدد بهره گيري از آزادي نسبي ايجاد شده، بودند سفارتخانه ها نيز در صدد بهره گيري از اين فضا بودند.

اندكي پس از اين تاريخ، يعني در 7 مهر ماه 1320 با قيمانده اعضاي پنجاه و سه نفر زير نام سليمان ميرزا اسكندري گرد آمدند و حزب توده را تشكيل دادن و اعضاي هيئت مركزي موقت را به اين شرح تعيين نمودند: سليمان ميرزا اسكندري، عباس اسكندري، شيخ محمد يزدي، ايرج اسكندري، رضا روستا، دكتر مرتضي يزدي، دكرت رضا رادمنش، عبدالحسين نوشين، دكتر محمد بهرامي، بزرگ علوي، علي امير خيزي.[2] اين گروه تصويب كرد كه روزنامه اي به نام مردم مواضع حزب را اعلام نمايد و بدين ترتيب نخستين شماره اين روزنامه در 11 بهمن ماه 1320 به سردبيري عباس نراقي و هيئت تحريريه مركب از مصطفي فاتح، ايرج اسكندري، بزرگ علوي و انور خامه اي منتشر گرديد و در سر مقاله خود نوشت : ما معتقديم كه افكار سوسياليسم و كمونيسم، زاييده شرايط اجتماعي خاص است كه در ايران وجود ندارد، اگر روزي حزب كمونيست  در ايران به وجود آيد ، آن حزب قطعاً حزب توده نخواهد بود. پس از لسه اي كه در خانه سليمان ميرزا اسكندري، تشيل شد و به انتشار روزنامه ارگان حزب انجاميد، حزب توده با استفاده از سكوت توام با رضايت سفارت انگلستان، مشغول كار شد و به زودي به چنان تشكيلات منسجمي دست يافت كه در صحنه سياسي كشور، نقش تعيين كننده اي يافت. در دوران دولت سهيلي، نخستين كنفرانس ايالتي حزب توده بر پا شد. برنامه از پيش تعيين شده حزب كه توسط كرملين تصويب شده بود، اين بود كه حزب به پيروي از سياست دولت شوروي كه متحد با انگلستان بود، در هماهنگي كامل با سفارت انگليس در تهران عمل كند و هيچ جا در پاي رقيب نپيچد. اين سياست باعث مي شد كه حزب توده تقسيم كشور را به دو منطقه نفوذ بين شوروي و انگلستان بپذيرد و مانعي بر سر راه پيوستن حزب «همرهان سوسياليست» با حزب توده وجود نداشته باشد، همرهان سوسياليست را مصطفي فاتح عضو عالي رتبه شركت نفت جنوب، با پول شركت انگليسي به وجود آورده بود. اصطلاح توده اي نفتي نيز از همين جا زاده شد. چند روايت از رهبران سابق حزب توده، نحوه همكاري بين انگليس و شوروي و عوامل آنها در  ايران را بهتر مي نماياند. خامه اي نقل مي كند : نخستين كاري كه براي من و طبري (پس از آزادي از زندان) پيدا شد، در شركت نفت ايران و انگلستان بود. بزرگ علوي اين كار را به وسيله مصطفي فاتح پيدا كرده بود. خود علوي با آن كه مي توانست به شغل سابقش يعني تدريس زبان آلماني در هنرستان صنعتي بر گردد، اما چون حقوق آن چندان زياد نبود يا به علل ديگر ترجيح داده بود شغل ديگري را كه فاتح براي او يافته بود بپذيرد. فاتح كه پيش از دستگيري پنجاه و سه نفر، آشنايي مختصري با علوي داشت، پس از سوم شهريور علاقه فراواني به دوستي با او و ساير روشنفكران پنجاه و سه نفر نشان مي داد،  چون همكاري انگليس و شوروي ايجاب مي كرد كه ميان هواداران آنان نيز همكاري ايجاد شود. فاتح از طريق علوي با برخي از اين روشنفكران مانند ايرج اسكندري، دكتر يزدي و عباس نراقي آشنا شد. علوي به كمك فاتح به معاونت ميس لمبتون رئيس «ويكتوري هاوس» منصوب گرديد. ويكتوري هاوس يا خانه پيروزي، مركز تبليغاتي و سياسي انگليسي ها در ايران بود كه آن را به تقليد از «بوان هاوس» يا «خانه قهوه اي» مركز تبليغات سياسي آلمان هيتلري، تاسيس كرده بودند و در تمام دوران جنگ نقش بسيار مهمي نه تنها در سياست ايران بلكه در منطقه به عهده داشت. انگليسي ها، يكي از زبردست ترين عناصر فعال خود يعني خانم دكرت آ.ك.س. لمبتون را به رياست اين مركز برگزيدند و اين خانم نشان داد كه به بهترين وجهي از عهده انجام اين ماموريت خطير بر مي آيد. كساني كه كتاب معروف لمبتون را به نام «مالك و زارع در ايران» كه به فارسي هم ترجمه شده ، خوانده يا كتابهاي ديگر او را در باره «اصلاحات ارضي در ايران» ديده اند، به خوبي دريافته اند كه اين زن چه اطلاعات عميقي در باره كشور ما دارد. باري، علوي به معاونت ميس لمبتون منصوب شد و ظاهراً حقوق خوبي در حدود پانصد تومان كه در آن زمان دو برابر حقوق يك نماينده مجلس و بيش از حقوق يك وزير بود مي گرفت، در حالي كه عضو كميته مركزي حزب توده هم بود! علوي به طبري و من گفت كه با فاتح صحبت كرده و او موافقت كرده است كه ما را در شركت نفت با حقوق مكفي استخدام كند . من پيشنهاد او را رد كردم، چون معتقد بودم كه شركت نفت يكي از ابزارهاي عمده سياست استعماري انگليس در ايران است و انسان نمي تواند هم انقلابي باشد و هم مستخدم كمپاني نفت انگليس. اما طبري اين پيشنها را پذيرفت و با ماهي 300 تومان در شركت نفت استخدام شد. كاري كه آقاي طبري در شركت نفت انجام مي داد، عبارت بود از مديريت يك نشريه هفگي كه اداره اطلاعات شركت نفت انتشار مي داد به نام «تفسير وقايع هفته» يا چيزي شبيه آن. هدف اين نشريه، در واقع توجيه سياست انگلستان در ايران بود. سرمقاله هاي آن را معمولاً فاتح يا روساي انگليسي اداره اطلاعات مي نوشتند و طبري آنها را از نظر ادبي تصحيح مي كرد. ساير مطالب نشريه را طبري يا خود مي نوشت و ترجمه مي نمود يا نوشته ديگران را تصحيح و تنظيم مي كرد. به هر حال از كار و شغل خويش راضي به نظر مي رسيد و اين كار را با وجود مخالفت آرداشس و دكتر بهرامي همچنان ادامه مي داد تا دو سال بعد كه انيها شغل ديگري در آژانس تاس براي او يافتند.[3]

طبري روايت بي پرده تري از اين همكاري دارد. وي مي گويد  :... تصميم همكار يرا دولتهاي شوروي و انگليس در دوران ورود ارتشهاي خود به ايران گرفته بودند و اجراي اين تصميم از جانب شوروي به حزب توده ابلاغ گرديد و از جانب انگلستان به فاتح مراجعه شد.



[1] - جلالي، احمد، كرسي زبان و فرهنگ ايران در دانشگاههاي انگلستان مجله نامه فرهنگ، سال اول، شماره اول، پاييز69، ص 73، همچنين.

[2] - عاقلي، باقر، روزشمار تاريخ ايران، ج1، گفتار، تهران، 1369، ص 238.

[3] - خامه اي، انور، پيشين، ص 34.



:: بازدید از این مطلب : 12
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

نام بردن از خانم لمبتون به عنوان يكي از نوادر محققان فرهنگ و جامعه اسلامي ايران[1]، اعجوبه روزگار[2]، نقاشي چيره دست[3]، و چهره اي درخشان و بانبوغ، كم لطفي نويسندگان ايراني نسبت به سرنوشت تاريخ و فرهنگ ملت ايران است. چنين عناويني، بي آنكه حدود و ثغور آن مشخص گردد، نتيجه اي جز گمراهي خوانندگان كم اطلاع ندارد.

او به راستي از نوادر است، اما بي مانندي وي نه در خدمت به فرهنگ و زبان و ادب پارسي كه در تخذيش اين همه و اطلاع رساني به دولت متبوع خود در ايفاي رسالت تاريخي يعني متدمن كردن اقوام نيمه متدمن آسيايي است. لمبتون اعجوبه اي است كه در سخت ترين شرايط از انجام ماموريت محوله شانه خالي نمي كرد و اين همه نه به سبب ارادت و اخلاص وي به سرزمين و ملت ايران – آنگوه كه گفته شده است – بلكه بر عكس به سبب ارادت بي شائبه وي به منافع استعماري انگليس و شايد كينه و عداوت نسبت به ملت ايران است.چگونه مي توان تصور كرد كه كسي شيفته ملتي باشد و از هر گونه اقدامي در جهت تنزل و تيره روزي و عق نگاهداشتن آنها كوتاهي نكند، در روي كار آوردن اراذل و اوباش با اربابان قدرت همدست شود در طراحي و اجراي سقوط حكومت ملي مشاركت نمايد و به هزاران لطايف الحيل، ملتي را تحقير كند.

به هر حال خانم لمبتون از ايران شناسان  معاصر انگليسي است كه زبان و ادبيات فارسي را در مدرسه مطالعات شرقي و آفريقايي وابتسه به دانشگاه لند فراگرفته و در سال 1939 م موفق به گرفتن درجه دكتري در فلسفه شده است. وي از سال 1945 – 1939 يعني «هنگامي كه جنگ در گرفت، در ايران بود و سفارت او را به عنوان وابسته مطبوعاتي به خدمت گرفت و او به خوبي از عهده اين شغل بر آمد. بولارد مي گويد : وزارت امور خارجه (F,O) هرگز براي يك وابسته مطبوعاتي مشخص نكرده است كه چه اونيفور مي بپوشد بنابر اين تصميم بر اين شد كه لمبتون در جامه آكادميك ظاهر شود» بولارد ادامه م يدهد كه خانم روبرتس با پارچه اي كه از بازار خريد، براي او لباس خاص علما را درست كرد و از شخصي كه در كالج آمريكايي ها بود كلاهي قرض كرد كه اگر چه دانشگاه ، دانشكده و رنگ كلاه اشتباه بود ولي با موقعيت متناسب بود او در حالت عادي حيلي بدريخت به نظر مي رسد ولي هنگامي كه براي ملاقات، لباس رسمي مي پوشد، صورت جذاب و حساس دارد و بسيار جالب توجه به نظر مي آيد.[4]

كار اصلي خانم لمبتون وابسته مطبوعاتي سفارت اين است كه مراقب روزنامه هاي ايراني باشد و ببيند كه آيا اخابر مربوط به انگليس درست طرح مي شوند يا خير؟ در واقع ما هر چند وقت يكبار، با يك تغيير موضع روزنامه هاي ايران به نفع آلمانها مواجه مي شويم، هرچند مطبوعات ايراني از نظر ما خيلي بهتر از آغاز جنگ هستند.[5] خانم لمبتون وابسته سخت كوش و پركار ما اخيراً هفته اي دروبار خبرنامه هايي به آلماني و مجاري منتشر مي كند. مجارها از اين عمل بسيار خوشحال به نظر مي آيند ، آنان خوشحالند كه آلتر ناتيوي در مقابل روزنامه هاي آلماني به دست آورده اند و روزنامه اي به زبان خودشان دارند. خبرنامه آلماني اما به تعدادي از چكسلواكي ها، يهودي هاي آلماني و اتريشي، پناهندگان آلماني و حتي آلماني هايي كه ضد نازي نيستند ولي به اعلاميه هاي آلماني سوء ظن دارند، مي رسد و مورد استقبال قرار مي گيرد.[6]

كارهاي خانم لمبتون به اينها محدود نمي شود، وي همچنين با تلاشي طاقت فرسا و تقريباً به تنهايي كارهاي زير را نيز انجام مي دهد : خواندن مطبوعات ايراني و تماس با نويسندگان روزنامه ها ، انتشار تفسير نامه خبري به فارسي تقريباً هفت بار در ماه، تهيه فيلمهاي تبليغاتي و غيره.

خانم لمبتون تقريباً 4 سال است كه در ايران[7] به عنوان وابسته مطبوعاتي سفات ما انجام وظيه مي كند، وي در اين مدت اصلاً  به مرخصي نرفته است. من خوشحالم كه بگويم او اين هفته به وطن باز مي گردد.(نامه در سال 1943 نوشته شده است)[8]

خانم لمبتون پس از مراجعت به وطن در سال 1953 به دانشياري و در سال 1954 به مقام استادي ادبيات فارسي دانشگاه لندن نايل آمده و در سال 1954 / م موفق به دريافت درجه دكتري ادبيات فارسي مي شود.

لمبتون علاوه بر پژئهشهاي بي واسطه، سالها در يارن بوده و اقصي نقاط ايران را در نورديده است و بخش عظيمي از آثار و منابع مربوط به تارخي اقتصاد، زندگي اجتماعي، مناسبات ارضي، اسناد دولتي و غيره را از نظر گذرانده و مورد بهره برداري قرار داده است.[9]

از مهم ترين آثار او بايد از كتاب مالك و زارع در ايران _1952م) لغت فارسي (1953م) دستور زببان فارسي (1953 م) سه لهجه از لهجه هاي ايران (1938م) و كتاب ايران عصر قاجار (1987م) كه آخرين كتاب وي محسوب مي شود نام برد.

گذشته از اين كتابها، خانم لمبتون مقالات متعددي پيرامون مسايل مربوط به ايران نشته و در مجلات مختلفي انتشار داده است كه مهم ترين آنها عبارتند از شرحي در باره تاريخ قم[10] (1948م) دو سيارغال متعلق به دوره صفويه (1950م) جهانداري سنجر بنابه شرح و تفصيل عتبه الكتبه (1957م) جامعه اسلامي در ايران (1954م) انديشه هايي در باره آيين جهانداري از نظر ايرانيان (1956م) و نصيحه الملوك و آيين شهرياري و تاثير تمدن غرب در ايران (1958م)[11]



[1] - حميد، حميد-مباني فلسفه جامعه شناسي در ايران، بي جا، دانش 2536، ص 72.

[2] - خامه اي انور، فرصت بزرگ از دست رفته، تهران ، انتشارات هفته 1362، ص 32.

[3] - رائين،  اسماعيل، انجمن هاي سري و انقلاب مشروطيت ايران، ترجمه و تاليف، تهران، 1345، ص 1525-149.

[4] - همانجا ص 7-6.

[5] - همانجا ص 18.

[6] - همانجا ص 67.

[7] - همانجا، ص 96.

[8] - همانجا، ص 190.

[9] - حميد، حميد، پيشين، ص 72.

[10] - خانم لمبتون در جريان تحقيق و تدوين مقاله «شرحي درباره تاريخ قم» با مشكلاتي مواجه شد. انوار خامه اي در اين مورد حكايتي خواندني دارد.

[11] - براي اطلاع بيشتر، فهرست كامل كتب و مقالات منتشره خانم لمبتون كه توسط ايشان در اختيار نگارنده قرار گرفته است در انتهاي كتاب آورده شده است.



:: بازدید از این مطلب : 15
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

مطالعاتي كه از قديمترين ايام تا روزگار حاضر درباره ايران موجود داريم، از دو دسته خارج نيست: دسته اول شامل آنهايي است كه بدون ديد و نقد علمي و غالباً بر اثر مشاهدات يا مسموعات تاليف و تنظيم شده اند. اين گونه آثار اغلب به دوران تاريخي يا «پيش علمي» مروبط هستند، مانند آثاري كه نويسندگان يونان و روم يا عرب، چين و پس از آن سفيران و سياحان و بازرگاناني چون ماركوپولو، كلاويخو، شاردن، تاورنيه، اولئاريوس، پيتر ، دلاواله و ... از خود بر جاي گذارده اند. از اين نوع آثار، مخصوصاً مي توان از سفرنامه ها نام برد كه از ماخذ اساسي و مهم براي ايران شناسي هستند.

دسته دوم ، شامل تتبعات، تحقيقات، مطالعات ، اكتشافات و تجسسات مختلفي است كه به اصطلاح با ديد انتقادي و به قصد روشن شدن تمدن و فرهنگ ايران و معرفي آنها به انجام رسيده اند. طبعاً اين آثار، در آيند هتكميل مي شوند، بسياري از آنها به تدريج كهنگي مي پذيرند و با پژوهشها و بررسهاي تازه تر از ميان مي روند، به نحوي كه بخشي از ماخذ دسته اخير امروزه قابل اعتنا نيستند.

            علاوه بر اين تقسيم بندي كلي، مي توان تاريخ مطالعات ايران شناسي را به پنج دوره متمايز تقسيم كرد:

1-         دوره ابتدايي كه از عهد نويسندگان يونان و روم آغاز و به قرن هيچدهم ختم مي شود. آاثر نئارخوس، گزنفون، هرودوت، استرابون، ماركوپولو، كلاويخو، و عموم سياحان قرون شانزدهم تا هجدهم ميلادي از اين زمره است.

2-         دوران استعمار انگليس د رهند و تاسيس كمپاني هند شرقي كه امحاي زبان فارسي در آنجا، نتيجه نفوذ سياسي آن دولت است. طرفه آن كه در عين حال تحقيق در زبان فراسي و انتشار متون اين زبان از كارهايي بود كه به وسيله محققان آنها عملي شد. و آثار متعددي در اين زمينه در دست است.

3-         دوره آغاز تحقيقات علمي درباره ايران، خصوصاً در زمينه هاي زبان شناسي ( كه آلمان ها آفريدگار آنند) جغربافيايي، تاريخي و ديني، همرااه با كشفيات و حفريات باستان شناسي.

4-         ورود چندتن از ايرانيان به فرنگ(سيد حسن تقي زاده، محمد قزويني، ابراهيم پورداوود) و آشنا شدن آنان با روش تحقيق جديد و دست يافتن به مراجع علمي فرنگ. در اين دوره در ايران نيز كساني چون عباس اقبال ، سعيد نفيسي، مجتبي منيوي و ديگران به كار تحقيق و تجسس به روش غربي پرداختند. در همين دوره ، افراد دانشمندي هم در ايران بودند كه بر اثر ذوق و دقت نظر فردي خويش تحقيقات مفيدي را عرضه كردند كه مي توان از كشاني چون علي اكبر دهخدا، ملك اشعراي بهار، سيد احمد كسروي، احمد بهمنيار، بديع الزمان فروزانفر، و جلال الدين همايي (سنا) نام برد.

5-         دوره توسعه تحقيقات ايران شناسي و جدايي كامل آن از رشته هاي ديگر شرق شناسي، با اين ويژگي كه توجه روشن تر و مستقيم تري به مسائل اجتماعي معطوف شد. در واقع ، مطالعات ايران شناسي به عنوان مجموعه اي از تحقيقات ديني، تاريخي، فرهنگي، و تحقيق پيرامون نحوه تحول زبانهاي ايراني، علي الخصوص زبان فارسي(دري)، محصول همين دوره است.[1]

با اين وجود مراد نگارنده از لفظ شرق شناسي و ايران شناسي نوع متمركز و سازمان يافته آن است كه سازندگان تقدير جديد يعني سياست، را را طراحي كرده اند .با اين ديد، مقدمات شناخت فرهنگ و تمدن ايراني به وسيله غربيان، به طور جدي يا دست كم به دور از روشهاي قرون وسطائي ، از دوران آشوب در تاريخ ايران شروع شد، دوره اي كه در كل ضعف و عتوردرتمام جنبه هاي زندگي ايراني راه يافته بود و فرهنگ خودي نه تنها در مسير صعودي قرار نداشت، بلكه در خط انحطاط و سقوط پيش مي رفت. عامل خارجي اين انحطاط، بي شك مداخلات استعمارگران و منافع بي حد و حصري بود كه در اين منطقه از دنيا دنبال مي كردند. عامل يا يكي از عوامل داخلي اين انحطاط فرهنگي نيز سازمانهاي فراماسونري و شبيه آن بودند كه وظيفه جهت سازي و مشروعيت دادن به سلطه بيگانه را دانسته و يا ندانسته بر عهده گرفته بودند و اصول چهارگانه معروف خود را به اين شرح تبليغ مي كردند: 10تمدن غرب جهان شمول  است. 2- شرقيان بايد از گذشته خود جدا شوند . 3- شرقيان بايد تمدن غرب را مورد اقتباس قرار دهند. 4- در اقتباس تمدن غرب از ابداع نيز بايد خودداري كنند.[2] اين نحوه نگرش كه در واقع متاثر از مكتب اروپاسانتريسم بود، به ايران شناسي نيز سرايت كرد و پيروان آن يونان را به منزله خاستگاه بزرگ فرهنگ و تمدن آسياي مقدم و ايران معرفي كردند و براي ايران و تمدنهاي كهن ديگر ، نقشي جز در حاشيه قائل نشدند. در پيوند با مكتب اروپاسانتريسم مكتب ديگري به نام يهودسانريسم به وجود آمد كه فرهنگ به تمدن قوم يهود را پايه و اساس فرهنگ و تمدن منطقه عظيمي از آسيا و اروپا معرفي مي كرد. پيروان اين مكتب به خطا كوشيدند فرهنگ آسياي مقدم، اروپا و بخشي از آفريقا و نيز تمدن ايراني را تابع فرهنگ و تمدن يهود وانمود كنند.اين گونه برخورد تعصب آميز و ناصواب، بارها مورد اعتراض و تمسخر محققان جهان از جمله ايران قرار گرفته است.

خوشبختانه در  ايران شناسي شوروي، اين دو جريان با ديدي انتقادي مورد مطالعه و بررسي قرار گرفه است، ولي به گمان يك محقق ايراني به جاي آن با پديده ديگري مواجه مي شويم و آن مركز قرار دادن مناطق شرقي شوروي و درست تر گفته شود، نوعي سويت سانتريسم است، محققان شوروي بيشتر كوشده اند تا سرزمين هاي شرق داخل اراضي شوروي از جمله آسياي مركزي و قفقاز را به عنوان مراكز اصلي فرهنگ و تمدن ايراني و آسياي مقدم معرفي كنند.[3] اين قضاوت شايد غير عادلانه محقق فوق، پيشاپيش مورد اعتراض شديد ايران شناسان شوروي قرار گرفته است. آنان ادعا دارند كه يكي از ويژگيهاي مطالعات ايراني شوروي و تاريخ نگاري شوروي ، مبارزه عليه گرايشهاي مركز گرايي، استعمارگرايي و نژاد گرايي اروپايي است كه به صورت نهاني و به شكل مطالعات آسيايي بورژوازي گسترش يافته است. در عصر بعد از انقلاب نيز، مبارزه عليه مواضع ايدئولوژي استعماري كه كشورهاي شرقي را تحريف كرده بود، نوعي زمينه نظري پيدا كرد و در مطالعات تاريخ نگاري ايران و به طور كلي شرق شناسي شوروي، چشم انداز انساني و بين المللي رخ نمود كه منجر به مبارزه با گرايشهاي بورژوازي خاورشناسي و انتقاد از بعضي مفاهيم تاريخي متكي به اين گرايشها شد.[4]

هر چند پيگيري اين كنكاش مي تواند نتايج جالب توجهي در برداشته باشد، اما ادامه آن در حوصله اين بخش از بررسي كه صرفاً در صدد بيان گزارشي تاريخي از كيفيت تحقيقات ايران شناسي است، نمي گنجد. از اين رو، در اين قسمت از پژوهش، تاريخچه مختصر ايران شناسي در ممالكي كه به نوعي در ايران صاحب منافعي بودند( و در راس آن انگليس) بررسي خواهد شد و در قسمت بعدي سياست شرق شناسي – سياست ايران شناسي مورد مطالعه قرار خواهد گرفت.



[1] - افشار، ايرج، راهنماي تحقيقات ايراني، مركز بررسي و معرفي فرهنگ ايران، تهران 1349، ص 7-6.

[2] - تكميل همايون، ناصر، پيشين، ص 145.

[3] - رضا، عنايت الله، ايران شناسيي در روسيه و اتحاد شوروي، مجموعه مقالات انجمن واره بررسي مسائل ايران شناسي، دفتر مطالعات سياسي و بين المللي، تهران، 1369، ص 222.

[4] - پطروشفسكي، ايليا پاولوويچ، ايران شناسي در شوروي، ترجمه يعقوب آژند، ص 71.



:: بازدید از این مطلب : 17
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

هنگامي كه از شرق سخن به ميان مي آيد. اين واژه مفاهيم و تعابير گوناگوني را در بر مي گيرد.(الف) مفهوم جغرافيايي كه در اين مفهوم، مراد از شرق، همان آسيا، خاورميانه باستاني و دنياي غير اروپايي و به تعبير ويرژيل،[1] سرزمين هايي است كه در جهت طلوع خورشيد قرار گرفته اند. تعبير  اخير در ادبيات فرانسوي سده يازدهم ميلادي در بيت 401 منظومه حماسي رولان نيز به كار رفته است. (ب) مفهوم ايدئولوژيكي كه در اين معنا، شرق مسلمان در برابر غرب مسيحي قرار مي گيرد. (ج) مفهوم سياسي كه موضوع اصلي اين رساله است و به گونه اي مبسوط بررسي خواهد شد.[2]

            اما خاورشناسي يا شرق شناسية ترجمه واژه نسبتاً جديد اوريانتاليسم است كه از زبانهاي اروپايي درفارسي رسوخ كرده و به معني لغوي «پژوهش و شناخت تمام دانشها و آداب و رسوم مردم خاور زمين» به كار رفته است. بر خلاف خود كلمه، تحقيق در اين مسائل از ديروز آغاز نشده است، به عنوان مثال مي توان گفت وقتي مقدسي نزديك به هزار سال پيش، كتاب احسن التقاسيم في معرفه الاقاليم را مي نوشته، شرق شناسي مي كرده، چنانكه پيش از او، نويسنده مجهول حدود العالم من المشرق الي المغرب كه مردم روس و بلغار و غيره را شرح مي داده ، غرب شناسي مي كرده است.[3]

            اگر شرق شناسي را به همان مفهوم پژوهش و شناخت تمام دانشهاا و آداب و رسوم مردم اورزمين به كار ببريم م يتوانيم سابقه اي طولاني براي آن قائل شويم. چنانچه تعابير خاص ارسطو در مورد شرق، نوشته هاي هرودوت درباره ايران عصر هخامنشي و يا پژوهشهاي پوليپ كه در زمان اشكانيان سياست شرق و غرب را تحليل مي كرده است، مي توانند نوعي شرق شناسي قلمداد شوند. گو اينكه اين روند ادامه يافت و در دوره قرون وسطي و قرون ششم و هفتم هجري يا زمان وقوع جنگهاي صليبي كه يكي ازعلل و موجبات اصلي خاورشناسي اروپاييان بود وارد مرحله جديد و گسترده تري گرديد.

            اما اگر شرق شناسي را به مفهوم مطالعه شرق توسط غربيان به عنوان چيزي ديگر و به عنوان مجموعه فرهنگها و تمدنهايي كه نه تنها از لحاظ جغرافيايي در جاي ديگري قرار گرفته اند بلكه با تمدن غرب تفاوت ماهوي دارند، در نظر بگيريم[4] بايد به سال 1312 م برگرديم. در اين سال، در انجمن علماي مسيحي كه در وين تشكيل شد تصميم گرفته شد كه در شرهاي بزرگي ماانند پاريس، اكسفورد، سالامانكا و شهرهاي ديگر ، كرسيهاي زبان عربي ، عبري و يوناني افتتاح شود. بايد دانست كه ريمون لول مهره اصلي اين تصميم گيري بوده است، زيرا اوو معتقد بود كه با شناخت زبان عربي مي توان به راحتي در ميان اعراب نفوذ كرد و آنان را به مسيحيت كشاند. بدين ترتيب، در پايان قرون وسطي، نخستين كوشش براي ايجاد يك شناخت منظم از شرق به وقوع پيوست، اما هنوز غرب آنطور كه بايد غرب نشده بود، يعني توانايي لازم برايتهاجم نهايي به جوامع غير اروپايي را نداشت.[5]

            ولي از حدود قرن پانزدهم ميلادي به بعد و شروع دوران جديد تحول و تكميل فن دريانوردي در پرتغال و اسپانيا، كه نفوذ تدريجي اروپاييان را در مشرق زمين آسان كرد، مطالعه درباره شرق كاملاً لازم شد و همزمان با به زانو در آمدن خاور در برابر باختر ، روز به روز بر اهيمت آن افزوده شد، زيرا ترديدي نيست كه اروپاييان براي بهره برداري كامل از آسيا و آفريقا مي بايستي كاملاً از خصوصيات اين دو قاره اطلاع مي يافتند.[6]

            در قرن شانزدهم ميلادي شرق شناسي از حالت تبليغ مذهبي قرون وسطايي اش خارج شد و اين ام رانعكاسي از شكل گيري سرمايه داري دوره رنسانس بود. از اين به بعد، مطالعه شرق، آرام آرام، شكل منظم و مشخصي گرفت و در قرن هفدهم و هيجدهم ميلادي مي شد واقعاً از پيداش شرق شناسي سخن گفت.

            در سال 1779 م، واژه شرق شناسي در زبان انگليسي به كار گرفته شد و بيست سال بعد يعني در سال 1799 م اين واژه به زبان فرانسه نيز راه يافت تا بالاخره فرهنگستان فرانسه در سال 1838 م به كلمه شرق شناسي (Orientalisme) رسميت بخشيد. از آن پس اشكال گوناگون شرق شناسي مانند شرق شناسي انگليسي، شرق شاسي فرانسوي، شرق شناسي امريكايي ، شرق شناسي آلماني، شرق شناسي روسي و شرق شناسي ايتاليايي به وجود آمدند.

            براي شناخت ساختار و نحوه تحول هر يك از انواع شرق شناسي هاي مزبور، بايد توسعه استعماري غرب را در نظر گرفت. به عنوان مثال، شرق شناسي اروپايي (به ويژه شرق شناسي فرانسه و انگليس) تا پايان قرن نوزدهم ميلادي به صورت يك پديده حكم تجلي كرد. از جنگ جهاني دوم به بعد، شرق شناسي آمريكايي جانشين شرق شناسي اروپايي شد و اين جابجايي منعكس كننده تغييراتي بود كه در صحنه سياسي – اقتصادي جهان صورت گرفته بود. همچنين بايد در نظر داشت كه نفوذ و قلمرو سياسي دول استعماري در قاره هاي آفريقا و آسيا ، با شرق شناسي آن دول در قاره هاي ياد شده رابطه مستقيمي دارد و به همين دليل شرق شناسي انگليس در ايران و هند پربارتر است تا شرق شناسي فرانسه، حال آن كه شرق شناسي فرانسه در كشرهاي عربي مغرب و شمال آفريقا نيرومندتر از شرق شناسي انگليس است. همچنين در پاره اي از كشورها مانند مصر و فلسطين و سوريه، به علت رقابتهاي سياسي هر دو كشور در شرق شناسي كوششهايي نشان داده اند.[7]

            در مورد كنگره هاي خاور شناسي كه از ابتدا تا به حال تشكيل شده است نيز بايد گفت كه نخستين كنگره خاور شناسي در روزهاي اول تا يازدهم سپتامبر 1873 م در پاريس تشكيل شد . رياست اين كنگره را يكي از چين شناسان معروف به مسيودوژني از اشراف فرانسه كه در عين حال پددي آورنده كرسي مطالعات ژاپني نيز بود به عهده داشت.

            براي شناخت بهتر كنگره هاي مختلف خاورشناسي، سه دوره مختلف را مي وان تشخيص داد : (1) از آغاز تا جنگ جهاني اول (1914 – 1873 م) كه از كنگره پاريس آغاز مي شود و با كنگره آتن پايان مي يابد. در اين دوره 39 ساله جمعاً 16 كنگره بر گزار شد كه محل بيشتر آنها در پايتخت ها يا در شهرهاي بزرگ كشورهاي استعماري قرار داشت. فقط كنگره شانزدهم در آتن و كنگره چهاردهم توسط دولت استعماري فرانسه در الجزاير (مستعمره) بر پا گشت. نگاهي به نام و نشان و شغل شركت كنندگان افتاخري و غير افتخاري كنگره هاي اين دوره باز مي نمايد كه بيشتر آنان در اين گروههاي اجتماعي و فرهنگي و اقتصادي قرار داشته اند: سلاطين و پرنسها، كنتها و لردها و اشراف قديمي اروپا، كارگزاران معتبر وزارت امور خارجه و ماموران آنان در آفريقا و آسيا، برنامه ريزان فرهنگ و آموزش و پرورش اروپايي، كارداران و حاكمان سرزمينهاي استعماري، فراماسونها، لشكريان عالي رتبه، بورژواهاي صادر كنده، قشري از يهوديان، عتيقه فروشان و صاحبان كلكسيون كه هر كدام به نحوي در جهت سازي فرهنگي كنگره ها دخالت داشته اند.



[1] - ويرژيل، شاعر معروف لاتيني (71-19 پيش از ميلاد) كه به سبب درك طبيعت و عشق بدان و كماال مطلق سبك شاعرانه اش، نابغه اي به شمار مي رود.

[2] - ر.ك. شيباني، ژان. سفراروپاييان به ايران، ترجمه سيد ضياءالدين دهشيري، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران 1353، و نيز سعيد ادوارد، شرق شناسي، ترجمه دكتر اصغر عسگري خانقاه – دكتر حامد فولادوند، ص 5-4.

[3] - عدل، شهريار، نگاهي به كنگره خاورشناسي پاريس و نتايج آ‹، مجله راهنماي كتاب، سال شانزدهم، مهر – آذر 1352، شماره هاي 7و8و9 . ص 370 تا 381.

[4] - ر.ك: آشوري، داريوش، ايران شناسي چيست و چند مقاله ديگر، آگاه ، تهران، 1351، ص 9.

[5] - سعيد، ادوارد، همان،ص 5-4.

[6] - عدل، شهريار، پيشين، ص 371.

[7] - تككميل همايون، ناصر، مقاله روند تاريخي پژوهشهاي ايراني در كنگره هاي بين المللي مندرج در كتاب انجمن واره بررسي مسايل ايران شناسي، به كوشش علي موسوي گرمارودي، دفتر مطالعات سياسي و بين المللي، تهران، 1369، ص 124.



:: بازدید از این مطلب : 18
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

علي رغم تداوم حمايت اشرافيت قاچار از مورخين سنتي، ترجمه آثار نويسندگان اروپايي ، منجر به نوعي توسعه تاريخنگاري فارسي شد. اين تاثير كه به نحوي بطئي و كند رخ نمود در اواخر قرن نوزدهم خود را در آئينه اسكندري ميرزا آقا خان كرماني نشان داد و در اوايل قرن بيستم، يعني در دوره مشروطيت به اوج خود رسيد.[1]

            برخورد ايران با مدنيت جديد اروپا، علاوه بر نهضت ترجمه، دلايل ديگري نيز داشت كه شايد اهميت پاره اي از آنها كمتر از ترجمه هم نبود كه از جمله آنها مي توان از عوال زير نام برد:

1-         شكست هاي ايران از روس و گاهي از قدرت اروپا كه موجبات تحرك عده اي را فراهم ساخت. اين امر خود به انگيزه اي براي ترجمه آثار اروپايي تبديل شده و تاريخ پطر كبير – اثر ولتر و نيز شرح احوالات ناپلئون – شارل دوازدهم و اسكندر مقدوني – در همين دوره به فارسي ترجمه شد. همچنين شخصي به نام ميراز رضا مهندس «انحطاط و زوال امپراتوري روم» تاليف گيبن را تحت عنوان تاريخ تنزل و خرابي دولت روم براي عباس ميرازا به فارسي ترجمه كرد.

2-         كشفيات تاريخي، خواندن سنگ نبشته هاي باستاني و تحقيقات شرق شناسان نيز عواملي بودند كه در آشنايي ايران با تمدن اروپا موثر افتادند.

3-         تاسيس مدرسه دارالفنون.

4-         رمانهاي تاريخي و ترجمه آنها كه آشنايي با ادبيات تاريخي اروپا را به دنبال داشت.

5-         سياحتنامه هاي اروپائيان و سفرنامه هاي ايرانيان مثل سفرنامه خسروميرزا، ميرزا اصالح شيرازي و نظام الدوله آجودانباشي و خاطرات امين الدوله و اعتماد السلطنه.[2]

عوامل فوق كه موجب طرح تاريخنگاري در ايرن گرديد. طبعاً داراي نتايج و پي آمدهايي بود كه شايد اثرات آن را در جامعه فعلي ايران نيز بشود مشاهده كرد. در اين دوره، به طور كلي افق تفكر تاريخي تا اندازه اي ترقي كرد. در مفهوم و متد تاريخ تغييراتي حاصل شد و به معايب تاريخنگاري سنتي نيز پي برده شد. علاوه بر همه اينها علاقه و توجه خاص نسبت به تاريخ ايران باستان پيدا شد كه خود معلول رواج تفكر ناسيوناليستي بوده است. شرحي كه اعتماد السلطنه تحت عنوان «تصحيح علم تاريخ» نوشته مي تواند مويد اين گرايش باشد.

      روي هم رفته انعكاس تحول در عرصه تاريخنگاري ايران را كه در نتيجه عوامل فوق و عوامل ديگر ايجاد شد، مي توان در آثار زير مشاهده كرد:

      نامه خسروان از جلال الدين ميرزا، تاريخ ايران از صنيع الدوله، تاريخ سوانح افغانستان از اعتضاد السلطنه، تاريخ مفصل افغانستان از مودب السلطان، تاريخ كلده و آشور از لسان السلطانه، تاريخ ملل مشرق از مترجم السلطنه، تاريخ يونان از نصرت السلطان و غيره.

      هر چند اغلب اين آثار در حكم ترجمه هستند ولي اعتبار شان به اين است كه روش كهن تاريخنگاري را كنار زده اند.[3]

      اما پيشرو واقعي انتقاد از سنت تاريخ نويسي، ميرزا فتحعلي آخوندزاده است كه در كتاب ايرادات بر روضه الصفاي ناصري سبك و موضوع و ماهيت تاريخنگاري را به شدت انتقاد كرد هاست. سيد جمال الدين اسد آبادي نيز يكي از پيشگامان انتقاد به شيوه تاريخنگاري مشرق (عرب – ايراني – ترك) محسوب مي شود. در عصر او دو مورخ ظهور كردند كه سهم زيادي در پيشرفت تاريخنگاري ايران داشتند: نخست محمد حسن خان اعتماد السلطنه، فارغ التحصيل دوره اول دارلفنون، كه در طي 4 سال ماموريت در فرانسه – به جايي رسيد كه توانست تاريخ، جغرافيا و ادبيات فرانسه را در دانشگاه پاريس تدريس كند. وي در سال 1308/هـ . ق تاريخ اشكانيان را به نگارش در آورد و طي 4 سال سه جلد بزرگ تاريخ اشكاني را تدوين كرد. اين كتاب ظاهراً نخستين تاريخي است كه به علمي و به زبان فارسي نوشته شده است.[4]

      پس از او منطق الملك و ميرزا آقاخان كرماني دست به تدوين تاريخ ايران باستان به شيوه علمي زدند. شخص اخير، نماينده تمام عيار طغيان عليه سنت تاريخنويسي است و تنها كسي است كه نه  تنها روش تحقيق كه تفكر تاريخي را در اين دوره ترقي داد وي تاريخ را از ثبت و قايع و سرگذشت شاهان به تحولات اجتماعي و جريانهاي تاريخي برگرداند. در نگارش تاريخ شيوه اتسدلال و استقراء را به كار برد و جريان تاريخ را به توجه به رابطه علت و معلول مورد تامل قرا رداد. وي همچنين، نخستين كسي است كه از اصول علم اجتماع و فلسفه مدنيت بحث نمود و بنيانهاي سياسي و پديده هاي اجتماعي را در تحول تاريخ ايران بررسي كرد و تا امروز گفتارش درباره علل تباهي و زوال ساسانيان پر مايه ترين نوشته هاي فارسي است.[5] يكي ديگر از آثاري كه در همين دوره قابل ذكر است . تاريخ بيداري ايرانيان تاليف ناظم الاسلام كرماني است. كه پس از برقراري مشروطيت نوشته شده است. انتشار اين كتاب از نظر منابع اسناد و سبك منثور آن، فصلي نوين در تاريخنگاري ايارن محسوب مي شود.[6]

      بدين ترتيب صرفنظر از چند استثناء قابل اغماض كه پيشاپيش ذكر شد، تما آثار تاريخي منترشره دوره قاجار را مي توان به شكل زير طبقه بندي كرد.

1-         وقايع نامه ها يا تواريخ ايام : كه توسط مورخان درباره نوشته شده است، مانند روضه الصفاي هدايت و ناسخ التواريخ سپهر. در اين نوع آثار تقريباً هيچ مطلبي از وضعيت اجتماعي مردم و طبقات مختلف جامعه ديده نمي شود. آنچه هست شرح سرگذشت شاهان است به بياني شاهانه و متكلف.

2-         آثار تاريخي ماموران سياسي: مانند كتابهاي ايران ملكم، تاريخ ايران از واتسن و تاريخ ايران، اثر سايكس كه بر روي هم تاريخ ايران را از بدو دوره جديد تا پايان عصر قاجار شرح مي دهند. اين سه كتاب با انگيزه سياسي خاص نگارش يافته و مبتني بر هيچيك از معيارهاي نوين تاريخنگاري نيست. مثلاً ملكم پيش كسوت گروهي از سخنگويان و مناديان امپرياليسم و استعمار بود. تاريخ واتسن با اينكه، آئينه تمام نماي خشم و خروش سخنگوي ناكام امپرياليسم (يعني ملكم) نيست، از پيشداوريهاي جاهلانه نيز مبرا نيست. نوشته سايكس نيز بيانگر سياست استعماري آن دوره از تاريخ است.

3-         خطرات و سفرنامه ها.

سفرنامه ها كه با نوشته هاي سياحان مغرب زمين در دوره صفويه آغاز شد، دامنه خود را تا قرن بيستم كشاند، در اين قرن كساني چون ميلسپو، ويلسن، ملكم و سايكس خاطرات خود را منتشر كردن. تاليفات آنان حاوي اطلاعات بسياري درباره ايران است. اما از تجربيات و دريافتهاي خاصي سرچشمه مي گيرد كه در بسياري موارد آلوده به غرض هاي سياسي است.



[1] - فرمانفرمائيان، حافظ، همانجا، ص 121 – 118 به تلخيص.

[2] - براي اطلاع بيشتر از تاثير اين عامل ر.ك فرمانفرمائيان، حافظ، همانجا ، ص 128 – 126.

[3] - آدميت، فريدون، انحطاط تاريخنگاري در ايران، ص 23-19 به تلخيص.

[4] - نيك بين، نصر الله، اظهار نظر درباره ارزش علمي تاريخ مشيرالدوله ص 145 اعتماد السلطنه كتابي ديگر تحت عنوان خاطرات دارد كه در يكي از مجلات چنين توصيف شده است :«از نظر تاريخ ايران در قرن اخير معتبر ترين و ساده ترين و بالاخره بهترين كتابي است كه نظير و همانند ندارد». اين اظهار نظر به شدت از طرف آقاي دكتر آدميت مورد انتقاد قرار گرفته است. به نظر ايشان تمام اوصاف فوق مگر «ساده  ترين» ناصواب است. اولاً روزنامه خاطرات اعتماد السلطنه حاوي وقايع درباري مربوط به سال 1292 تا 1313 قمري است. پس با موضوع تاريخ يك قرن اخير جور در نمي آيد. ثانياً شامل همه وقايع آن دوره نيست. ثالثاً خاطرات 280 صفحه اي ميرزاعليخان امين ادوله، از نظر معني و ماهيت مطالب تاريخي به مراتب بر خاطرات 1200 صفحه اي اعتماد السلطنه رجحان دارد. از همه اينها گذشته روزنامه شخصي يك مرد درباري «بهترين و دقيق ترين و مهم ترين» تواريخ نمي تواند باشد.

آدميت، فريدون، انحطاط تاريخنگاري در ايرن ص 27.

[5] - آدميت ، فريدون، همانجا، ص 24.

[6] - فرمانفرمائيان – حافظ، همانجا ص 122.



:: بازدید از این مطلب : 14
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رضا

نتيجه مي گويد: «نخستين بار ايرانيان تاريخ را درك كردند و آن را به دورانهاي مختلف تقسيم كردند» و هرودوت تاريخ خويش را چنين آغاز مي كند: «به روايات ايرانيان بهترين تاريخ شناسان هستند….»[1].

            غرض از نقل دو قول مذكور اين بود كه در آغاز، علم تاريخ در بيشتر كشورهاي شرق و غرب، علمي ناشناخته بود و فقط در ايران وقايع روزانه در بار و رويدادهاي كشور را در روزنامه ها، آيين نامه ها، خداينامه ها، تاج نامه ها، سالنامه ها و شاهنامه ها مي نوشتند. اما اين بدان مفهوم نيست كه در آن دوره، تاريخنگاري به مفهوم امروزين رواج داشته است، بلكه بر عكس در ايران عصر باستان تاريخنگاري اهميت زيادي نداشت و حتي يك اثر تاريخي واقعي كه متعلق به اين دوره باشد در دست نيست.

            اشپولر مي گويد: «در ميان نوشته هاي جوامع زردشتي بعد از اسلام و در ميان آثار فارسيان هند(پناهندگان زردشتي سال 98/717) هيچ اثر واقعي تاريخي، چه از ريشه قبل از اسلامي و چه بعد از اسلامي ديده نمي شود.»[2]

            وي پس از ذكر تاريخچه اي از تاريخنگاري اعراب قبل و بعد از ظهور اسلام، نتيجه مي گيرد كه بنابر اين در بان عربي نوعي تاريخنگاري وجود داشت كه در زبان فارسي ديده نمي شده است و همين امر دليلي بوده براي اينكه ايرانيان، آثار تاريخي شان را به زبان عربي بنويسند[3]  همچنانكه تاثير زبان عربي در جهان اسلام و ضرورتي كه ايرانيان براي حفظ تماس خودشان با دنياي عرب احساس مي كردندن، مي تواند دلايل ديگر اين رويكرد در عرصه تاريخنگاري باشد.

            درست است كه شعر و تاريخ در اعراب، عمري ديرينه داشته ولي نوشته هرودوت، پدر تاريخ را كه بي شك با تاريخ ايران و ملل مختلف آشنايي كامل داشته است را نيز نبايد با بي اعتنايي برگزار كرد.



[1] - يكتايي، مجيد، تاريخ شناسي، ص 12.

[2] - اپپولر – برتولت، مقاله تكوين تاريخنگاري ايران، مندرج در كتاب تاريخنگاري در ايران، ترجمه يعقوب آژند ص 14 – 13.

[3] - همانجا، ص 15.



:: بازدید از این مطلب : 10
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 تير 1395 | نظرات ()